بسم الله الرحمن الرحیم: « خیابان امام خمینی«ره» روستای یزدل در حقیقت رودخانه فصلی، بین منازل مردم و دشت فیض آباد بوده است، معروف به پشت صحرا، به آن ایستگاه هم می گفته اند. در وسط این خیابان کوچه ای باریک و دالانی بزرگ مسقّف، به محله ای وسیع، می رسیده که تمام درب منازل همسایه ها به این محوطه باز می شده است. در ضلع شمال این محله یک تنور نانوائی سنتی وجود داشت، که همسایگان در آن نان می پختند، به نام محلۀ حاج شریف، که به گوُیش عامیانه به آن حَشریف می گفتند.» « منزل حاج محمود در ورودی محوطه، اول دالان و ضلع جنوبی آن قرار داشته است. منزل شامل دو ساختمان جدا از هم بوده است که ساختمان اول همکف و شامل دو اتاق تو در تو بوده است و ساختمان دوم یک اتاق دو طبقه بزرگ که ایوان این بنا به حیاط محله مشرف بوده است هر دو منزل به وسیله پله با هم مرتبط می شده اند. برای استفاده از بام ساختمان دوم باید از پله های ایوان استفاده می کردند. منزل دوم با ارتفاع تقریبی پنج متر بدون واسطه به حیاط پایین متصل بوده است. از ساختمان زیرین این بنا برای نگه داری حیوانات خانگی، و از بام آن برای استراحت در تابستان و خشک کردن محصولات کشاورزی استفاده می شده است. خداوند به این خانواده پنچ فرزند دختر می دهد. که سه نفر از آنها فوت می کنند، فرزند پسر هم برایشان نمی مانده است. پدر خانواده نذر می کند. اگر خداوند به آنها پسری بدهد. سه روز در کار کشاورزی به یکی از سادات یزدل کمک کند.» « در روز جمعه تاریخ 1/10/1340 مصادف با 14/7/1381ه- ق فرزند پسری در این خانواده بدنیا می آید که اسمش را ابراهیم می گذارند. پدر به دو دلیل شناسنامه او را دَه ماه بعد می گیرد، اول اینکه فرزندان در آن دوران به دلیل نبودن بهداشت و امکانات، کمتر زنده می ماندند. دوم: بتوانند پسرها را از خدمت زیر پرچم معاف کنند. ابراهیم برای خانواده کودکی عزیز کرده و دوست داشتنی بوده است. آنها در آن دوران پولی نداشتند که برایش لباس تهیه کنند از پس مانده های لباسهای خودشان برای او جامه ای رنگارنگ دوخته بودند و یک چکمۀ بچه گانه آبی رنگ نیز تهیه می کنند. روزی حاج محمود برای پاک کردن محصول کشاورزی به بام منزل می رود. ابراهیم که بچه ای سه یا چهار ساله است. به دنبال پدر راه می افتد. پدر آخرین پله ها را که رد می کند تازه متوجه می شود بچه دنبال اوست. روی پله آخر که بزرگتر از بقیه است می ایستد، برمی گردد تا بچه را بگیرد، ابراهیم از ترس عقب می رود و از ارتفاع حدود پنج متری سقوط می کند. در همان حال پدر به حضرت ابوالفضل (س) متوسل می شود. بچه بعد از سقوط از زمین بلند شده و راه می رود. خواهران با فریاد پدر از افتادن ابراهیم با خبر می شوند و به دنبالش می دوند به پدر می گویند بهتر است ابراهیم را نزد دکتری ببریم تا مطمئن شویم بچه سالم است. اما پدر با یقین به توسلش دست ابراهیم را می گیرد کمی راه می برد و می گوید بچه سالم است و احتیاج به کسی ندارد.» « ابراهیم دوران ابتدایی را در دبستان قطب راوندی یزدل می گذراند و برای ادامه تحصیل به مدرسه راهنمایی لاجوردی راوند می رود. و تا کلاس سوم راهنمایی در آنجا تحصیل می کند. در آن زمان تابلوء کوچه ها به اسم افراد و زنان طاغوتی بوده است. و سرباز معلم ها هم در روستا حضور داشته اند تابلوها را با دوستانش برمی داشتند و مخفی می کرده اند. این کار آنها خشم مولّیان و دوستاران حکومتی و سرباز معلم ها را برمی انگیخته است. چون این کار تکرار می شده است آنها متوجه عاملانش می شوند به درب منزل پدر ابراهیم می روند و او را تهدید می کنند. که اگر بخاطر شما نبود او را تحویل مامورین می دادیم، پدرهم جزء نصیحت کاری از دستش برنمی آمده است. در ایام تعطیلی مدارس در کار کشاورزی کمک پدرش می کرد. مدتی در شرکت فرش راوند و پیمانکاران راهسازی کاشان مشغول بکار بوده است. در سال های پیش از انقلاب مردم روستا آب آشامیدنی خودشان را از دو آب انبار موجود تهیه می کرده اند. که توسط قنات دشت فیض آباد و دشت یزدل و بعدها از چاههای آنها تامین می شده است. هر کدام از این آب انبارها 25 تا30 پله داشته اند. لذا افراد پیر و ناتوان قادر به تهیه آب نبودند و یا با مشکل مواجه بودند. ابراهیم برای آنها آب منزلشان تهیه می کرده است. دوره دبیرستان او مصادف بود با قیام امام خمینی «ره». ابراهیم همراه با انقلابیون یزدل در راهپیماهای مردمی شرکت می کرد. در واقع تظاهرات انقلاب اسلامی در این منطقه ما از یزدل شروع شده بود و بعد توسط همین انقلابیون به روستاهای اطراف کشیده شد. اوایل انقلاب رسانه های جمعی به صورت حالا نبودند. انقلابیون پیام های امام را از رادیو و روزنامه ها می گرفتند و به وسیله سخنرانی و یا دیوار نویسی به اطلاع عموم می رساندند. تعدادی از جوانان که اکثر آنان به شهادت رسیده اند. شب ها مأمور نوشتن مطالب مهم امام و رهبران نهضت بر روی دیوارهای روستا بودند. این روش تا پایان جنگ نیز ادامه داشته است. اکثر شهدای یزدل در اوائل انقلاب در بازسازی روستا مشارکت داشته اند. ابراهیم هم یکی از آنها بود. مثلا ساختمان حمام عمومی، آب لوله کشی و شن ریزی خیابان ها و کوچه ها که از طرف جهاد سازندگی در دست احداث بود. با همت همین جوانان اجرا می شده است. وقتی عراق به ایران حمله کرد. ابراهیم آخرین سالهای تحصیلی خود را در دبیرستان محمودیه کاشان می گذراند. او همزمان یک دوره آموزش نظامی بسیج را در کاشان گذراند. در آن سالها اعزام های گسترده در کشور وجود نداشت. هر کسی یا گروهی که می خواست به حفظ کشور در برابر تجاوز بعثیون کمک کند، مقداری آذوقه و نان خشک بر می داشت، و برای دفاع به مناطق جنگی اعزام می شد. ابراهیم با دو نفر از بچه های یزدل در ایام نوروز سال1360 تصمیم گرفتند به منطقه جنگی آبادان اعزام شوند. یکی از آن سه نفر در میانه راه برمی گردد. آنها حدود سه ماه بدون اطلاع خانواده در آبادان می مانند. پدر در نامه ای از او درخواست می کند برای دیدار چند روزه مرخصی بگیرد. ابراهیم در جواب نامه قید می کند به شرطی مرخصی خواهد آمد. که اجازه برگشتن به جبهه را به او بدهند. و آن را در جواب نامه بعدی ذکر کند. پدر قول می دهد که مانع رفتنش نشوند. اعزام اول ابراهیم جمعاً پنج ماه طول کشید. او در گروه فدائیان اسلام به فرماندهی سید مجتبی هاشمی درعملیات حصر آبادان و بعدها در فتح المبین و عملیات رمضان شرکت داشته است.» ابراهیم سعی داشت پدر را که مردی خویشتن دار بود و او را بیشتر از بقیه دوست می داشت کمتر اذّیت کند. بنابراین منتظر ماند تا زمان خدمتش برسد. آموزش نظامی ارتش را در پادگان «01» تهران در تاریخ 16/9/1360 به مدت سه ماه گذراند. پنج شنبه و جمعه های هر هفته نیروهای آموزشی برای استراحت، و بازدید به شهرهایشان می رفتند، ولی ابراهیم آخرین روزهای هفته را به دیدار جانبازان جنگ تحمیلی در بیمارستانهای تهران می رفت. مجروحینی را که بستری بودند و کسی دنبالشان نبود حمام می برد و کارهای شخصی آنها را انجام می داد. بعد از آموزش در تقسیم نیروها، او به لشکر زاهدان افتاد. اما ابراهیم قبول نمی کند. می گوید این لشکر رزمی نیست. سپس لشکر77 خراسان را انتخاب می کند، که در آن زمان لشکری عملیاتی و خط شکن محسوب می شده است. از طریق این لشکر به منطقه کوشک و پاسگاه زید اعزام می شود. او هر دفعه که به مرخصی می آمد پدر یک گوسفند برایش قربانی می کرد. وی به این کار پدر اعتراض می کند اما پدر گفته بود شما هر چند بار که مرخصی بیایی من برایت قربانی خواهم داد. آخرین بار که ابراهیم برای مرخصی آمد بود. سه بار دور او چرخیده بود. یعنی پدر من فدای تو.» « ابراهیم در منطقه شلمچه تاریخ 6/7/1361 بر اثراصابت ترکش خمپاره از ناحیه پا و کمر مجروح می شود. او را در به بیمارستان 92 زرهی اهواز منتقل و بستری می کنند. معالجه او دَه روز طول می کشد. برای ادامه درمانش به ابراهیم مرخصی می دهند تا در شهرستان و منزل استراحت کند ولی او نمی پذیرد و با همان وضع جسمانی به خط مقدم برمی گردد. وی در روز شنبه تاریخ 17/7/1361 مصادف 20/12/1402ه- ق کنار سنگر نشسته است که ترکش خمپاره به صورتش اصابت می کند و او را به شهادت می رساند. پیکر مطهر شهید را به کاشان منتقل می کنند. به دلیل اینکه آدرس روی تابوت بجای یزدل کاشان، نیرول نوشته شده است. بارها جنازه بین کاشان و تهران در حال انتقال بوده است. مشخصات او را در روزنامه جمهوری اسلامی تاریخ 2/8/1361 منتشر کردند. وقتی همشهریانش مشخصاتش او را دیدند، شک می کنند و موضوع را به بستگانشان اطلاع می دهند. شوهر خواهر او آقای کریمزاده به تهران نزد عمویش جواد دهقانی می رود و موضوع را مطرح می کند. آنها با هم به محل معراج شهدای تهران می روند و پیکر او را بررسی می کنند. ولی چون ترکش به صورت ابراهیم خورده است، شناسایی او مشکل است برای بررسی بیشتر به یزدل برمی گردند. از مادر شهید می پرسند، برای ابراهیم چه لباسی فرستاده ای، اگر نمونه ای از آن را داری برای ما بیاور. مادر دو تا زیر شلواری برایش دوخته است. یکی از آنها را نزد خود نگه داشته است. آن را می آورد تا آنها ببینند. بعد از شناسایی، پیکر شهید را به کاشان انتقال می دهند. جنازه شهید را در تاریخ 6/8/1361مصادف با10محرم 1403«ه ق» همراه با شهید حسین سرکاری محمدآبادی از کاشان بطرف راوند و یزدل تشییع می کنند. شهید سرکاری را به محمدآباد و ابراهیم را کنار دیگر شهدای یزدل و بقعه مبارک سهل ابن علی و اهل ابن علی (ع) «زیارت کوچکِ» به خاک سپردند.»
« آری به نام خداوند باری تعالی، که همانا در هم کوبنده کاخ ستمگران و رسوا کننده منافقان و ذلیل کننده کفر پیشگان است، آری همان خدائیکه ما و شما را در رحم مادر پرورش داد و سپس در دنیا به ما نعمت زندگی کردن و عقل و مسئولیت داد و به ما چشم داد و گوش داد. ولی ما به جای اطاعت و شکر چه کردیم؟، واقعا چه کردیم؟. غیر از اینکه روز به روز به گناهان کبیره و صغیره خود افزودیم. پی در پی معصیت کردیم، دروغ گفتیم، غیبت کردیم، به آب و مَلکِ مردم تجاوز کردیم و چشم های خود را به ناموس مردم دوختیم، ترک نماز کردیم، و اگر هم خوانیدیم، اهمیت برای آن قائل نبودیم و یا از روی عادت بود و به اصل و معنی نماز توجه نداشتیم، کار دیگر نکردیم. پس ما به حق مستوجب غضب الهی هستیم. برای اینکه یک روز نشد تا لااقل دروغ نگوئیم، یا غیبت نکنیم، یا کم فروشی نکنیم. آری حتی یک روز. خوب پس حالا چه کار کنیم، دست روی دست بگذاریم و بگوئیم، حالا که ما رو سیاه هستیم، بگذار سیاه تر بشویم، نه، نه هیچ وقت. بلکه باید از خواب غفلت بیدار شویم، و در درگاه ایزد متعال توبه کنیم. آن توبه ای که هرگز شکسته نشود و از خدا بخواهیم که علاقه منفی حب دنیا، زندگی، زن و بچه، تجملات دنیوی را از ما بگیرد. البته همانطور که گفتیم، حب دنیایی که ما را از راه مستقیم خداوند خارج کند، تا ما در راه شیطان قدم برنداریم. به هر حال امیدوارم، که روزی همه ما از خواب غفلت بیدار شویم و آتش غضب الهی را از خود دور کنیم. دعا: « پروردگارا تو را به پیشینانی شکسته رسولت، به حق فرق شکافته مولاعلی (ع)، بارالها به جگر پاره پاره امام حسن مجتبی (ع)، و به گلوی بریده شده سید الشهدا قسمَت می دهم ما را به خودمان وا مگذار.» شهادت : « خوب برادران، پس از مقدمه ضمن درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی این مرد الهی که همچون کوه در مقابل مصائب و تهمت ها و تهدیدها ایستاده. درود بر ملت شهید پرور. واقعا برای من ثابت شده است خواهران و مادران، شهدا این شعارها را به عمل در آوردند. آن سخنان عجیبی که حکایت از مفتخر بودن آنها می کند. از اینکه شهیدی در راه خدا داده اند افتخار می کنند. بعد سلام گرم من به همشهریانم و هم وطنان محترم و خانواده عزیزم، خانواده ایی که یک عمر برای من زحمت کشیدهاند. و رنج و گرفتاری زیادی به خاطر من تحمل کردهاند. خانواده عزیزم، امیدوارم که از مرگ من متاثر نباشید، چون هدف من مقدس است، و در راه خدا جان فدا کردهام. که اگر خداوند بخشنده، این جان بی ارزش را از شما قبول کرد. شماها خیلی باید خوشحال باشید. چون که من از مدتها قبل آرزوی کشته شدن در راه دوست را داشتهام. حتی قبل از انقلاب، در دوره انقلاب نشد. من تصمیم گرفتم، در این جنگ تحمیلی شرکت کنم. و سپس به آبادان رفتم. ولی باز هم لیاقت جانبازی در راه الله را نداشتم. با این که برادران شاهد بودند. من چند دفعه تا مرز شهادت، کشته شدن، برایم حادثه پیش آمد. ولی هر دفعه لایق نبودم و بعد از آن خدا، خدا میکردم که خدمت سربازی پیش آید، تا عذری برای جبهه رفتنم باقی نباشد. و حالا که جانم را فدا کردهام، برای دینم، آری برای دینم. چون که اگر صدامیان بر ما پیروز می شدند. دیگر دینی برای ملت باقی نمی ماند. و تا همین دهات کورها هم می آمدند. و چادر از سر شما می کشیدند. پس ماها باید برویم و باید کشته شویم. خدایا تو را به حلم خودت قسم می دهم، که این جان بی ارزش را از ما قبول کن، که اگر قبول نکنی من در قیامت به درگاهت رو سیاه خواهم بود. و باز هم از خانواده عزیزم می خواهم گریه وزاری نکنند.» حدیث امام صادق: « در اینجا سرگذشتی از امام صادق (ع) برایتان بگویم. شاید به خودتان بیائید. امام صادق (ع) روزی از جایی عبور می کردند نگاهش به مردی افتاد که بر سر جنازه پسرش گریه می کرد. حضرت فرمودند: از مصیبت کوچکی جزع و بی صبری میکنی، در حالی که از آخرت غافلی، که اگر آماده سفر آخرت بودی و در مقام تدارک و توشه برای خودت بودی، برای مرگ فرزندت این طور زاری نمی کردی. به هر حال والدین عزیزم، ما امانتی هستیم. از خداوند نزد شما، هر موقع که باشد، باید این امانت را پس بدهید. پس چه بهتر در راه او فدا کنید. عزیزان من، به خدا قسم خیلی به خدا التماس کرده ام که سعادت کشته شدن در راه او را به من بدهد. اما هر دفعه لایق نبودم. خوب، برادران دینی، از اینکه من اسم شهید را در وصیتنامه انتخاب نکردم. خدا شاهد است میترسم، شهید نباشم. ترس از اینکه من در طول زندگی خیلی گناه کرده باشم و عهد شکنی نسبت به خدا خیلی انجام دادهام. از این روخجالت میکشم، که بگویم شهید بشوم.» برادران دینی : نماز: « خوب در آخر سفارش دارم به برادران که نماز را به پا دارند، نه تنها تئوری، بلکه نماز را بخوانند، و بر پا دارند نماز را. اگر چنین شد دیگر هیچ قدرت شرکی بر شما پیروز نخواهد شد. ولی اگر نماز بخوانیم و نفهمیم، که چرا نماز میخوانیم، و در نماز چه میگوئیم. به خدا دو باره ستمگران بر ما پیروز خواهند شد. مطالعه: « دوم اینکه کتابهای مذهبی و مفید را مطالعه کنید. من کتاب معاد نوشته آیتالله دستغیب را خیلی سفارش میکنم.» انجمن اسلامی: « از مردم میخواهم تا زمانی که انجمنهای اسلامی، اسلامی هستند. از آنها پشتبانی کنند و پشتیبان اسلام باشند» تشریفات نه: « در پایان وصیت میکنم که مرا در بیبی شاه زینب (س) دفن کنید و به هیچ وجه حجله و تشریفات اضافی در کار نباشد.» و السلام . خواهان رستگاری همه شما ابراهیم دهقانی2/5/1361