بسم الله الرحمن الرحیم. «علی به دلیل اینکه در آران ازدواج کرده بود در روستا یزدل او را علی آرانی صدا می زدند او صاحب دو پسر و چند دختر می شود که بیشتر آنها در جوانی دارفانی را وداع کرده اند. طبق نقل قولها، علی فرزند پسری داشته که در برابر ظلم اربابان از مردم دفاع می کرده است. فرزند دیگر او رضا به شغل چوپانی اشتغال داشته است و ازدواج های متعددی کرده است که حاصل آن چهار پسر و سه دختر می شود.»1 «محمدآقا با دختری به نام زهرا از طایفه دهقانیها ازدواج می کند. که حاصل این ازدواج دو پسر و پنج دختر می شوند. پائیز سال 1345 روز یکشنبه مصادف با 8/7/1386 ماه رجب، در محله پائین دِه روستای یزدل همجوار با مسجد حضرت ابوالفضل (س) چهارمین فرزند آنها بدنیا می آید. اسم او را محمد می گذارند. ولی به دلیل اینکه همنام پدر هست. و دایی و خالۀ های او هم برای فرزندانشان اسم محمد انتخاب کرده اند. به پیشنهاد پدر بزرگش، او را مرتضی صدا می زدند. صفرعلی و دو خواهرش از او بزرگتر هستند. و سه خواهر دیگرش کوچکترند. پدر با اصرار نزدیگان فامیل، سال 1349 در محلۀ فیض آباد منزلی تهیه، و به آنجا منتقل می شوند. این تغییر مکان، برای او دشوار بوده است. تا اینکه کم کم به شرایط عادت و در محلۀ جدید دوستانی پیدا می کند. مرتضی کمتر دوستانش را به خانه می آورد. تا خواهرانش راحت تر باشند. گاهی خواهران، او را تشویق می کردند. بر بام منزل اذان بگوید. از بچگی هم به اعمال اعتقادی خودش پایبند بود. نماز روزه اش را در گرمای طاقت فرسای کویر اداء می کرد. این کار او سبب شده بود مورد تشویق پدر قرار گیرد و برایش هدیه بخرد. مرتضی از کودکی به نگهداری حیوانات اهلی و خانگی علاقه داشت، هر وقت جانوری زخمی را پیدا می کرد. آن را برای درمان به منزل می آورد. چند روزی حیوان را مداوا و رهایشان می کرد. از این کارش لذت می برد. اگر هم یکی از آنها می مردند بسیار ناراحت می شد. حتی اگر آن حیوان ماهی کوچکی داخل حوض منزلشان بود. خیلی شوخ طبع بود. با تمام فامیل سر شوخی را باز می کرد آدم با سلیقه و شیک پوشی بود، دوست نداشت حتی برای حیواناتش از وسائل دسته دوم استفاده کند. از نشستن زنان در کوچه ناراحت می شد. مادر و خواهرانش را از این کار منع می کرد. او دوره ابتدایی را در مدرسه قطب راوندی یزدل گذراند. استعداد فوق العاده ای داشت ولی کمتر برای درسش وقت می گذاشت. وقتی به مدرسه می رفت به درس خواندن علاقه نشان نمی داد و بازیگوشی می کرد. خواهرانش همیشه او را سفارش می کردند. تا درسش را بخواند. او تحصیلات ابتدایی اش را در مدرسه قطب راوندی و دوره راهنمایی او در مدرسه لاجوردی یزدل «شهید رحمت الله روحانی» گذراند. مقطع راهنمایی او با پیروزی انقلاب اسلامی ایران همزمان شد. چون مدارس در آن سالها نظم خاصی نداشتند. مرتضی ترجیح می داد. بیشتر در مزرعه و چوپانی به پدرش کمک کند. در آن سال ها با تعدادی از بچه ها گروهی تشکیل داده بودند. و در خیابانها و کوچه های یزدل همراه با صدای موزون حلب های خالی روغن علیه شاه و طرفدارانش شعر می خواندند. این کار آنها مورد اعتراض دوستداران شاه در روستا قرار می گرفت. به پدرش شکایت او را کردنده بودند و تهدید می کردند که برای تنبیه او را به مامورین تحویل خواهیم داد. تعطیلات تابستان را کارگری می کرد. تا در مخارج خانواده به پدر کمک کند. کسانی که مرتضی برایشان کار کرده بود او را فردی صادق، فعال، مودب و امانتدار می دانستند. مدتی را در مزرعه زهرائیه کار می کرد. هفته ای یک بار به خانه می آمد. عکسهای امام خمینی (ره) را تهیه و با خود به مزرعه می برد و در اتاق استراحت کارگران به دیوارمی زد. اول انقلاب بود و صاحب مزرعه خیلی از این کارش راضی نبود. مرتضی او را توجیه می کرد. مدتی را در منزل بستگانش به قالی بافی مشغول بود. به تدریج پس از رسیدن به سن 14سالگی، رویدادها و اتفاقات سیاسی زمان خود را دنبال، و در جلسات دینی و مراسم اعتقادی شرکت می کرد. تا از اوضاع کشور آگاه باشد. کتاب های شهیدان مطهری و دستغیب و امام را مطالعه می کرد. با دوستانش ابراهیم دهقانی و محمدعلی کریم زاده و علی روحانی و انقلابیون دیگر بیشتر ارتباط برقرار می کرد. مسائل کشور را پیگیری، و در زمینه مشکلات روز اجتماع خود،با آنها مشورت می کرد. خیلی زود راهش را از افراد مخالف با امام جدا کرد. عکس های بنی صدر را در منزل پائین می آورد. وقتی به او اعتراض می کردند. چرا این کار را می کنی؟ در جواب می گفت. رئیس جمهور ما خیانت می کند و در شهادت رزمندگان ما دست دارد.» « مرتضی پس از دست بردن در شناسنامه اش، یک دوره آموزش نظامی را در پادگان الغدیر اصفهان گذراند. نخستین بار در تاریخ 12/6/1361به لشکر 14 امام حسین (ع) اعزام شد. در عملیات الفجر مقدماتی و عملیات محرم شرکت کرد. در روزهای اعزام رزمندگان، از یزدل به کاشان، معمولا خانواده ها آنها را بدرقه می کردند. مرحله دوم او به هیچ یک از اعضاء خانواده اجازه نداد بود تا بدرقه اش کنند و اصرار مادرهم فایده نداشت. فقط دایی رحیم با او همراه شده بود. دایی می گوید دفعه آخر آنقدر درباره خانواده به من سفارش کرد که من تعجب می کردم. به خودم می گفتم این بچه چقدر آگاهانه و صحیح در باره مسائل نظر می دهد. ولی نمی خواستم قبول کنم، برگشتی در این اعزام او نخواهد بود.» « در تاریخ 8/4/1362 همراه با تعدادی از همشهریانش به لشکر14 امام حسین (ع) اعزام شدند. عملیات والفجر2 در منطقه حاج عمران و پیرانشهر شروع شده بود و چند مرحله داشت. آنها در تاریخ 3/5/1362 وارد منطقه عملیاتی والفجر2 می شوند. در نخستین مرحله تعدادی از دوستانش منجمله محمود زارعی به شهادت می رسد. نیروهای باقی مانده به مقر خود برمی گردند. تا در مرحله بعدی از نیروهای تازه نفس استفاده کنند، اما وضعیت به گونه ای است که فرماندهان از همان نیروهای قبلی درخواست می کنند تا عملیات را ادامه دهند. رزمندگان قبول می کنند و دو باره به منطقه درگیری وارد می شوند. مرتضی بعد از10 روز مقاومت در روز شنبه تاریخ 15/5/1362مصادف با 26/10/1403 حین عقب نشینی از ناحیه صورت مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و به دیدار معشوق خود نائل می شود. در این عملیات جنازه سه نفر از دوستان شهیدش به یزدل برگشتند. و سه نفر از آنها مفقودالاثر و پیکر مطهرشان در منطقه جا ماند. مرتضی یکی از مفقودین بود. که نتوانستند او را به عقب بیاورند. پیکر مطهر شهید در روز پنجشنبه تاریخ 25/1/1373 مصادف با 3/11/1414 ه- ق در روستا تشییع شد و در کنار دیگر شهدای یزدل بخاک سپرد شد.»
«بسم رب الشهداء و الصدقین.» « وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ ». « و نگوئید به کسانی که در راه خدا کشته شدند مرده اند بلکه زنده اند و نزد خدا روزی می خورند.» « مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه.» « هر کس مرا طلب کرد، می یابد و هر کس یافت، می شناسد، و هرکس شناخت، مرا دوست می دارد و هر کس دوست داشت مرا، عاشقم می شود و هر کس که عاشقم شد من نیز عاشق او می شوم، پس او را می کشم و هر کس را کشتم، دیه او بر من واجب می شود و هر کس که دیه اش بر من واجب شد من دیه او هستم.» « شهادت یک هدیه الهی است، برای کسانی، که لایق هستند.»«امام خمینی» مقدمه : « سپاس و درود خداوند را که مرا آفریده و در من روحیه ای پرورش داده است که بتوانم پرورده او باشم. سلام و درود و صلوات خدا بر پیغمبر گرامی اسلام (ص) که مکتبی را آورد. که بتوانم در پناهش برای همیشه رستگار و پایدار و جاوید باشم. سلام و درود و صلوات خدا بر امامان شیعه که هر کدامشان با شهادتشان چگونه مردن را برای ما به ارمغان گذاشتند، سلام بر مهدی (عج) بنیان کن کاخ ظلم و بنیان ساز ضد ظلم. سلام بر خمینی نائب حضرت مهدی (عج) که در کالبد جامعه ما روح دمیده، سلام بر ارواح شهدا از کربلا تا کربلای های ایران شهیدانی که رفتند و به میدان رفتن را یادمان دادند. همان شهیدانی که با خون شان آنچه را که می بایست رشد کند، کردند.» با شهادت جاودانه باشیم: « امیدوارم من هم همان گونه بروم که شهدا رفتند. همان را در آغوش کشم. که شهدا کشیدند و به دیدار یاری بروم. که شهدا رفتند. آری شهادت چه سرمایه ای بزرگ است. که تجارت الهی را بیمه کرده است. شهادت چه ارثی بزرگی است. که اولیاء خدا آن را آرزو می کنند. شهادت چه کلمه محترمی است. که نمی توانم توصیفش کنم. تا زمانی که آن را بیابم. و زمانی که آن را یافتم. در برابرش خجل خواهم بود که نتوانستم سیمایش را در توصیفم ترسیم کنم.» پدر و مادر: « پدر و مادرم عزیزم: «انالله و اناالیه راجعون» اکنون که این وصیت نامه را می نویسم شاید و به احتمال زیاد نخواهم توانست، شما را ملاقات کنم. چرا که آخرین یادگاری است که از خود باقی می گذارم. پدر و مادر هر چند که نتوانستم. در مورد شما حق فرزندی را به جا آورم و هر چند که نتوانستم زحمات شما را جبران کنم. ولی امیدوارم که شما مرا حلال کنید. پدر و مادرم ناراحت نباشید چرا که من از خدایم و امانتی الهی در نزد شما بودم، که باید به اهلش برگردانید. از اینکه به من اجازه داده اید، به جبهه بروم و از آنجا پرواز کنم. از شما ممنون و قدردانی می کنم. خواهش من از شما این است که برای من گریه نکنید. و اگر خواستید گریه کنید. به یاد شهدای گمنام و غریبی گریه کنید. که از امام حسین (ع) درس آزادگی و آزاد مردن را آموختند. درست است که شما فرزندی را از دست داده اید و عاطفه پدر و مادری به شما اجازه سکوت نمی دهد. ولی قلباً خوشحال باشید، که خوشحالی شما خوشحالی من است. و نا امیدی دشمن و مشت کوبنده بر دهان منافقین است.» مرگ و یا شهادت: « آری اگر گرد شمع حقیقت گردیدم و شهید شدم شما تا زنده هستید یارو یاور حقیقتی باشید که اسلامش می نامند. آری سفری است که باید رفت و پذیرفت، آنچه را که باید بپذیریم. چه بهتر است که شهادت باشد. آن هم در راه خدا، چه بهتر است که در حال خدمت به اسلام و در میدان مبارزه برای بقای اسلام و پیروزی حق، شربت شهادت را بنوشم.» ولایت فقیه : « برادران و خواهران عزیز شرمنده ام از اینکه خطاب به شما چیزی بنویسم ولی لازم می دانم در چند مورد با شما صحبتی داشته باشم، همه می دانید که مسلمانیم و قلب اسلام ولایت فقیه است. امام را تنها نگذارید. که در این زمان هر چه داریم. از اسلام است. که توسط او احیا شده است. بدانید زمان زمان امتحان است. سعی کنید تا نغمه های مخالفت با روحانیت را که آرزوی غرض ورزان است و به گوش می رسد را خفه کنید. مردم عزیز جلسات دعا را به هیچ وجه ترک نکنید، خانواده شهیدان را فراموش نکنید و بدانید که مسئله اصلی ما جنگ است و شما باید آنچه را که در سالیان دراز آرزو می کردید و دلتان می خواست در کربلا بودید و امام حسین (ع) را یاری می کردید. بیائید در این زمان عملی کنید. آنهایی که بچه هایشان می خواهند به جبهه بروند. پیش از اینکه فرزندان بگویند آنها خودشان فرزندان شان را بفرستند. در خاتمه از تمام مردم یزدل می خواهم. که اگر از من بدی دیده اند. مرا ببخشند.» «اللهم اجعل موتنا قتلا فی سبیلک»«خدایا مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار بده»«آمین». چند سخنی با پدر و مادرم : « از پدر و مادرم می خواهم اگر من معشوق خود را دریافتم یعنی شهادت نصیبم شد. در مرگ من اصلا گریه نکنند. همچنین از خواهرانم و برادرم و تمامی فامیل هایم، می خواهم. مرا در گلزار شهداء به خاک بسپارند. و از آنها می خواهم که ساعت من را به انجمن اسلامی یزدل بدهند و شهادت مرا تجملاتی نکنند. سلام تمامی دوستان انجمن اسلامی را می رسانم.» مادرم: « مادر جان به کسی نگویی که پسرم به جبهه رفته است. اگر هم شهید شدم. به کسی نگو که پسرم شهید شده، و همچنین پدر و خواهرانم به هیچ وجه به کسی نگویند. که فرزند ما شهید شده است. اگر بگوئید من راضی نیستم. مادر جان اگر زخمی یا شهید شدم. هیچ گونه ناراحت مباش. ما همه از خدا هستیم، این راه خداست، سرنوشت همه ما دست خداست. اگر از من خبری نشد. خیلی غمگین نباش. من از محمدعلی خاله صنم بهتر نیستم. بلکه او ازمن بهتر بود.» دوست دارم در رهت از تن جدا گردد سرم من بمیرم باک نیست زنده بـماند رهـبـرم سرباز کفن پوش صاحب زمانم جان نسارم تا رهبر دهد فرمانم0 مرگ اگر مرد است گو پیش من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار به امید رستگاری وپیروزی شما محمد «مرتضی»چوپانی