بسم الله الرحمن الرحیم. پدر شهید: « محمدصادق در یزدل با دست فروشی و دورگردی زندگی خود و خواهرش قمر را تامین می کرده است. او از طایفه سیدیهای فین همسری به نام سیده بطول سیدی انتخاب می کند. و با هم ازدواج می کند حاصل این ازدواج دو فرزند پسر به نامهای اصغر و اکبر می شوند. اکبر متولد 1310 هجری شمسی بوده است. محمدصادق در سالهای بعد که بحث فامیلی در کشور مطرح شده بود احمدکاظم را که طفل کوچکی بود و پدرش را از دست داده به سفارش مادرش عذرا برای گرفتن شناسنامه به کاشان می برد و برای او مثل بچه هایش فامیلی یزدانی را انتخاب می کند. اصغر و اکبر پنج سال با هم تفاوت سنی داسته اند. اکبر طفلی دُو ساله بود که مادرش را از دست می دهد و در سن شش سالگی پدرش هم فوت می کند آنها تحت قیومت عمه شان زندگی را می گذراندند. اکبر در یزدل دست فروشی می کرده است و اصغرهم کمک رانندگی را برای گذراندن زندگی انتخاب می کند. اکبر در سال 1325 برای کسب درآمد به تهران می رود و با همین شغل دست فروشی و دورگردی زندگی می کرده است و برای استراحت به منزل برادرش اصغر می رفته است. مدتی هم بعنوان مستخدم در منزل یک سرهنگ ارتش کار می کرده است. یک بار سرهنگ او را برای خرید به بازار می فرستد و مقداری پول به او می دهد. برای بار دوم می خواهد برایشان خرید کند پول آنرا از سرهنگ نمی گیرد وقتی علتش را از او سوال می پرسند جواب می دهد مقداری پول از قبل نزد من هست به همین خاطر امانتداری او است که مدتی نزد آنها کار می کرده است. روزی همسر سرهنگ از اکبر درخواست می کند کمکش کند تا سکشان را بشویند اکبر از این کار سرباز می زند و می گوید ما مسلمانیم و طبق دستور اسلام این حیوان نجس است همین کار باعث می شود که آنجا را ترک کند. اکبر در سال 1330 به یزدل برمی گردد و با خانم سلطان افضلی ازدواج می کند. و به شغل دامداری مشغول می شود.» مادر شهید: « حدود صد سال پیش پسری هفده ساله به نام حسین از روستای سار برای کار به یزدل می آید. و در میان مردم به حسین ساری معرف می شود. حاج رمضان پسر ابوالحسن، چون او را جوانی رشید و زرنگ و فردی مُقیّد و با اخلاق می بیند. از وی دعوت می کند برای کار در مزرعه با او همکاری کند. بعدها ارباب خواهر خود فاطمه را به عقد او در می آورد. خداوند به آنها 3 فرزند پسر بنامهای محمد، علی و محمدحسن و یک دختر بنام ربابه می دهد. علی در دوران جوانی با مرگ ناگهان از دنیا می رود. فرزند دیگرشان بنام محمدحسن با دختری بنام سیده زهرا امیری ازدواج می کند، که صاحب دو فرزند دختر بنام حشمت و سلطان «قمر» می شوند. آنها هم در کودکی پدرشان را از دست می دهند.» « اکبر یزدانی برای امرار معاش خانواده مسئولیت موتور خانه چاه زهرائیه یزدل را بر عهده می گیرد. ولی به دلیل نپرداختن دست مزدش و دعوت کشاورزان راوند و برگزاری امتحانات پسر بزرگشان در سال 1350 از یزدل به راوند می روند و در موتورخانه چاه ساکن می شوند. او ضمن نگه داری از چاه آب کشاورزان با یک دستگاه موتور سه چرخ نیز کار می کرده است.» « در روز جمعه اول فروردین سال 1348 مصادف 1/2/1389 ه- ق در محله بالادِه روستای یزدل همجوار با مسجد امام زمان (عج) فرزندی پسری بدنیا آمد که اسم او را صمد می گذارند. او هفتمین فرزند خانواده بود. پدر و مادر شناسنامه او را یک سال بزرگتر گرفتند که زودتر به مدرسه برود. آنها قبل از شهیدشان صاحب دو پسر بنامهای حسن و جواد و یک دختر بنام کوکب شده بودند. که در کودکی فوت می کنند، بعدها خداوند غلامرضا و بهمن و فاطمه را به آنها می دهد بهمن در بیمارستان کاشان به علت تزریق آمپول اشتباه از دنیا می رود.» « صمد دوران ابتدایی و راهنمایی خودش را در مدارس لاجوردی راوند می گذراند سیزده سال بیشتر نداشت، که یک بار داخل حوض آب می افتاد. در آن زمان پدر مشغول خواندن نماز بوده است که برای نجات او اقدام می کند. پدرش در این سالها چند ساعت آب کشاورزی در شور آب کاشان اجاره کرده بود، مینی بوسی را هم خریده بود و در خط کاشان به قم کار می کرد. صمد در تابستان آن سال تا پاسی از شب همکارش در مزرعه بود، او جوانی مودّب و پر تلاش و صادق بود. در خانه هم به مادرش کمک می کرد. به تکالیف دینی خود نیز مقیّد بود. نماز روزانه اش را به موقع می خواند و حتی از نماز شب نیز غافل نبود. دبیرستان خود را در مجتمع امام خمینی «ره» کاشان شروع کرده بود. در آن زمان گروهکهای معاند در کردستان برعلیه نظام جمهوری اسلامی می جنگیدند. و در مرزها رزمندگان با رژیم بعثی عراق درگیر بودند. او بعد از یک دوره آموزش نظامی در تاریخ 8/7/1362 تا 6/10/ 1362به کردستان اعزام شد. در این ایام پدرش با مینی بوس تصادف کرده و مجبور بود. برای ادامه درمان در خانه استراحت کند. خانواده با وجود تلاش بسیار نتوانسته بودند از رفتن صمد به جبهه جلوگیری کنند. با پدرش در مورد واجب بودن دفاع طبق فرمایش امام خمینی از کشور اسلامی صحبت می کند. به او گفته بود. در این زمان دفاع از کشور اسلامی واجب تر از مسایل خانه است. برای آخرین بار در روز پنجشنبه تاریخ 11/12/1362 مصادف با 28/5/1404 ه- ق در عملیات خیبر، در منطقه طلائیه شرکت می کند. و به شهادت می رسد. بدن مبارک او در منطقه عملیات جا می ماند و مفقودالاثر می شود. در سال 1375 گروههای تفحص پیکر مطهر او را شناسایی کردند و در روز جمعه تاریخ 26/11/1375 مصادف با 6/10/1417 ه- ق مردم شهید پرور منطقه کاشان پیکر او را تشییع کردند و در گلزار شهدای یزدل در کنار دیگر همرزمانش به خاک سپردند.»
بسم الله الرحمن الرحیم « الَّذینَ آمَنُوا و إِنَّ الَّذینَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فی سَبیلِ اللّهِ أُولئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَتَ اللّهِ وَاللّهُ غَفُورٌ رَحیم.» « کسانی که ایمان آوردند و هجرت و مجاهده در راه خدا کردند، ایشان مشمول رحمت خدایند و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است.» مقدمه: « با نام الله بزرگ پاسدار خون شهیدان و درهم کوبنده ستمگران و یاری دهنده مستضعفان و سلام بر امام زمان (عج) و نایب بر حقش امام امت و بر تمامی شهیدان. از آنجا که هر انسانی وظیفه دارد وصیت نامه بنویسد من نیز طبق وظیفه چند تذکری می دهم.» ستایش: « از آن وقتی که نور ایمان در وجودم شعله کشید و تاریکی وجود و قلبم را روشن کرد به درگاه خداوند بزرگ شکر نعمت کردم و او را سپاس و ستایش کردم که چنین لیاقتی را به این بنده حقیر داد. تا در راه او گام بردارم و حداقل گناهی از رویم برداشته شود.» رضای خداوند: « اکنون به جبهه می روم، نه برای ریا، نه برای انتقام، بلکه می روم تا روبروی کافران و منافقین کوردل بایستیم، و با ریختن خون و جان ناقابلم خدمتی به اسلام و قران کرده باشم. هر گلوله ای که از سلاحم خارج می شود و به قلب دشمن می نشیند، فقط برای رضای خداوند بزرگ و مهربان است.» امام عزیزم : « امام عزیز: بدان، جوانان سلحشور و جان نثار وجود دارند که تو را تنها نخواهند گذاشت و جانشان را فدای اسلام خواهند کرد و هر لحظه آماده اند از تو فرمان بگیرند و کفار و منافقین را از بین ببرند.» ولایت فقیه : « امت قهرمان و شهید پرور ایران هوشیار باشید. و پیرو ولایت فقیه باشید. و از خط ولایت فقیه جدا نگردید.» وظیفه ام ایجاب کرد: « اکنون که خود و روحم را در گناه می بینم، شرمنده می شوم و به درگاه خدا پناه می برم. و از او کمک می خواهم. هر چند من قابلیت این را ندارم. که سفارش به شما امت شهید پرور کنم. ولی به حکم وظیفه چند تذکر می دهم. باشد که مرا ببخشید.» ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد" "با این دل خونین به عزیزان چه نویسم . « جبهه ها را تنها نگذارید پر کنید و بدانید وقتی که سلاح از دستم می افتد. باید برادر دیگری سلاحم را بردارد، و از حق دفاع کند. اگر مستقیماً نمی توانید به جبهه ها بروید پشت جبهه را مستحکم کنید. دوستانم تقوای الهی : « دوستان و آشنایان تقوی را پیشه کنید. زیرا حضرت علی (ع) مسلمان را به صبر و تقوی و نظم در زندگی سفارش کرده است. در دعاهای کمیل، توسل، ندبه و... شرکت کنید. که رزمندگان اسلام به دعای مخلصانه شما احتیاج دارند. در نماز جماعت ها و نماز جمعه ها شرکت کنید و مشت محکمی بر دهان آمریکا و مزدورانش باشید.» مدرسه سنگر است: « محصلین عزیز در سنگر مدرسه درس بخوانید، که آینده اسلام به شما احتیاج دارد و در به وجود آوردن یک فرهنگ اصیل ایرانی اسلامی کوشش کنید.» معلمین و هم کلاسی ها: « هم کلاسیان و معلمان عزیز اگر در طول درس و مطالعه از من بدی یا ناراحتی دیده اید ان شاءالله برای خاطر رضای خدا حلال کنید. از خداوند توفیق همه شما برادران خدمت گذار به اسلام را خواهانم.» خانواده عزیزم :«ولایت فقیه» « تذکراتی چند به خانواده عزیزم. اگر در طول زندگی ام خطایی کرده ام، مرا ببخشید. تنها وصیت من به شما این است که امام را دعا کنید و پیرو ولایت فقیه باشید. از خواهرم می خواهم که ادامه دهنده راه من باشد. برادران کوچکم با درس خواندن و برادران بزرگوارم با درس دادن خدمتگزار به این جمهوری اسلامی باشند. مادر عزیز می دانم، که در طول زندگی زحمات زیادی را تحمل کرده ای و می دانم که حق فرزندی را برای تو ادا نکرده ام. ان شاءالله که مرا حلال کنی. پدر، مادر، برادران و خواهرم در مرگم گریه زاری نکنید. زیرا دشمنان اسلام به گریه شما می خندند. شما بخندید، تا دشمنان شما گریه کنند. از تمام دوستان و آشنایان طلب حلالیت می کنم. در آخر مرا در گلزار شهدای یزدل به خاک بسپارید.» خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزای آمین یا رب العالمین والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته صمد یزدانی یزدلی 28/11/1362