ما را دنبال کنید:
یوسف تقوایی یزدلی

شهید دفاع مقدس یوسف تقوایی یزدلی

نام پدر : صفر علی
نام مادر : مبارک مومنی
تاریخ تولد : 1347/08/15
محل شهادت : منطقه شلمچه
محل خاکسپاری : گلزار شهدای یزدل
تاریخ شهادت : 1367/03/04
زندگی نامه :

بسم الله الرحمن الرحیم. « در محله تودِه روستای یزدل منزل دو طبقه وجود دارد که با راهروی باریک و شیب تند که به حیاط اصلی راه دارد و سه طرف آن بطور قرینه ساخته شده است، ضلع شمال فاقد ساختمان است.» «آقای صفرعلی تقوایی مردی متدّین و یکی از قاریان قرآن در روستای یزدل بوده است. طایفه آنها بیشترین خدمت را به اسلام ناب محمدی و تشییع در روستای یزدل داشته اند. دورانی که حکومت پهلوی آشکارا با دین مبارزه می کردند. آنها از روحانیونی که برای تبلیغ به روستا می آمدند پذیرایی و اسکان می دادند و در برپایی مراسم سالار شهیدان حسین ابن علی (ع) فعال بوده اند. مادر هم از طایفه متدّین روستا هستند.» «سومین فرزند خانوادۀ صفرعلی تقوایی در روز چهارشنبه تاریخ 15/8/1347 مصادف با 14/8/ 1388 ه- ق در این منزل بدنیا آمده است. نام او را یوسف گذاشته اند. قبل از او خداوند دو فرزند دختر بنامهای مریم و معصومه به آنها داد بود که هر دو نفر آنها فوت کرده اند. یوسف کودکی سه یا چهار ساله است، که در منزل مادر بزرگش دچار عقرب گزیدگی می شود. با کمک همسایه ها او را سراسیمه به کاشان، بیمارستان نقوی می رسانند، دکتر تا نگاهش به مادر و بچه می افتد. روی ترش کرده، و می گوید: بچه مرده برای ما آورده اید؟. یوسف را از مادر می گیرند. و برای معاینه داخل اتاق می برند وقتی خاطرشان جمع می شود، که طفل از دنیا رفته است. لباسهایش را درآوردند و دست پایش را می بندند و روی تخت در اتاق انتظار رهایش می کنند. ساعتی مادر به دکتر التماس می کند. که یک بار دیگر بچه مرا معاینه کنید. شاید او زنده باشد، چون اصرار از حد می گذرد دکتر برای اینکه از دست مادر خلاص شود و به او ثابت کند بچه اش فوت کرده است. یک بار دیگر به سراغ یوسف می آید. با کمال تعجب مشاهده می کند. او روی تخت نشسته و از درد، با دست و پای بسته فریاد می زند، فوراً او را به اتاق پرستاری می برند و بستری می کنند. یوسف بعد از سه روز معالجه حالش بهتر می شود، لباسی برایش تهیه می کنند و به یزدل بر می گردانند.» «صفرعلی تقوایی بواسطه شغلش در سال 1352مجبور می شود، روستا را ترک کند و به کاشان عزیمت نماید. منزلی در محله پشت مشهد کاشان تهیه می کند و ساکن می شوند. خیلی طول نمی کشد که زمینی در پشت مسجد صفاری کاشان خیابان 22 بهمن خیابان باسکول خریداری کرده، و شروع به ساختن آن می کند. یوسف دوران ابتدایی را در دبستان امام زمان (عج) تا سال 1360 می گذراند. دوره راهنمایی را در مدرسه معارفی سابق، چهار راه آیت الله کاشانی ثبت نام می کند.» « در تظاهرات مردمی بر علیه نظام شاهنشاهی همراه با نمازگزاران مسجد صفاری کاشان شرکت می کرده است. عضو کتابخانه مسجد هم بودند، بعدها که پایگاه بسیج شهید بهشتی در مسجد صفاری شروع به فعالیت کند، یکی از نیروهای فعال آن می شود.» « او برای کسب درآمد به شغل درب و پنجره سازی آلمینیوم روی می آورد. روزی در منزلی کار می کرده است. که صاحبخانه به وی می گوید من برای کاری از منزل خارج می شوم. پارچ شربتی آماده کرده ام، خانه را هم به شما می سپارم. وقتی برمی گردد، پارچ شربت را دست نخورده می بیند. به او می گوید: شما که شربت را نخورده ای؟ یوسف پاسخ می دهد: شما منزل را به من امانت سپردی، نگفتی: شربت را بخورم، من نیز امانت داری کردم.» « خواهرش همراه با خانواده برای زیارت امام رضا (ع) مسافرتی به مشهد مقدس می روند، منزلشان را به او می سپارند. تا شبها آنجا بخوابد. در این مدت یوسف به هیچ یک از خوراکهای آنها دست نزده بود. حتی غذای شبش را از منزل پدرش می برده است.» «اولین دوره آموزش بسیج را در تاریخ 15/5/1364 تا 1/7/1364 در پادگان امام حسین (ع) اصفهان می گذراند. او برای نخستین بار در تاریخ 2/2/1365 تا 26/2/ 1365 به عنوان نیروی پیاده، و دومین اعزامش از تاریخ 10/9/1365 تا10/11/1365 در گردان قمربنی هاشم بوده است. اعزام سومش را در تاریخ21/11/1365 تا 5/1/1366 در گردان توپخانه امیرالمومنین پانزده خرداد به عنوان بسیجی خدمت کرده است. در یکی از این مراحل در حال عقب نشینی در رودخانه اروند صورتش به صخره های آن برخورد می کند. سه عدد از دندانهایش می شکند. او در این حادثه درد شدیدی را تحمل می کند. اما به هر صورت خود را تا ساحل می کشاند. همه اعزام های یوسف تا هنگام شهادت در لشکر 8 نجف اشرف به عنوان بسیجی بوده است.» « در روز شنبه تاریخ 3/2/1367 مصادف با 6/9/1408ه– ق ششم ماه مبارک رمضان، مادر را صدا می زند. گوشه ای در حیاط با هم می نشینند، به او می گوید: این دفعه آخر است، که من با شما هستم. در این ماموریت مفقود خواهم شد، درخت انگوری در باغچه به یادگار کاشته ام هر وقت دلتنگم شدی به آن نگاه کن. نصیحت هایی دارم می خواهم بشنوید.» اول اینکه تا زنده هستید خانه را بنام کسی نکنید. 2- هرگز برای تفریح به پارکها نروید. 3- برای انجام کارهایت درب منزل ننشینید. 4- خواهرانم را زینب وار بزرگ و تربیت کنید. 5- می خواهم که شیرت را بر من حلال کنی. « داخل اتاق می شود تا با پدرش خدا حافظی کند پدر از رفتنش ناراحت است. یوسف از او خدا حافظی می کند. پدر با او بحث کرده و پرخاش می کند. ولی یوسف دست و پای پدرش را می بوسد. بخاطر اینکه پدرش شرمنده نشود سرش را بلند نمی کند. سپس از مادر می خواهد اجازه دهد که او را هم ببوسد. والدین در آخرین اعزام متوجه حالات غیر عادی یوسف شده اند. مادر برای بدرقه با او تا سپاه کاشان می رود. آخرین سفارشات را به مادر می کند. وصیت می کند. جنازه مرا را دارالسلام کاشان دفن کنید. وقتی مادر به منزل برمی گردد. پدر خوابید است. او را صدا می زند، تا خبر رفتن یوسف را به او بدهد. پدر خواب دیده است. امام خمینی «ره» چراغ فانوسی را که دست او بوده است، می گیرد. و به او می گوید: این چراغ تا امروز دست شما بوده است. امّا از این به بعد از ماست. حاج صفرعلی به همسرش می گوید: ما دیگر این بچه را نخواهیم دید.» « یوسف در این اعزام با گردان حضرت رسول (ص) به منطقه شلمچه وارد می شود، او در روز چهارشنبه تاریخ 4/3/1367 مصادف با 8/10/1408 ه- ق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت می رسد. پیکر مطهرش در سرزمین گرم جنوب می ماند و مفقودالاثر می شود.» « شبی مادر خواب می بیند. در مسجد حبیب ابن الموسی کاشان قدم می زند. یک نفر او را سه دفعه صدا می زند، وقتی بر می گردد، تا صاحب صدا را بشناسد. یوسف چندین بار تا کمر به احترام او خم می شود، به او می گوید: مادر، پیکر مرا بخاطر پدرم در یزدل بخاک بسپارید.» « در روز جمعه تاریخ 13/4/1376 مصادف 27/2/1418 ایام شهادت حضرت رسول اکرم (ص) و سبط اکبرش حضرت امام حسن مجتبی (ع) تعداد زیادی از شهدای مفقودالاثر را برای تشییع به کاشان آورده بودند. یوسف هم جزء همین شهدا بود. پیکر مطهر شهید را طبق خواب مادرش بعد از تشییع با شکوه مردم کاشان به یزدل آوردند سپس برادر جانباز شیخ رضازیارتی در پایگاه شهید علی روحانی بر پیکر شهید نماز خواند. و در گلزار مقدس شهدا قطعه مفقودالاثرها بخاک سپرده شد.»

گزیده ای از وصیت نامه :

بسم الله الرحمن الرحیم مقدمه: « بنام الله که محمد (ص) را برای نبوت. علی (ع) را برای عدل. حسن (ع) را برای عدالت و حسین (ع) را برای امامت. و خمینی را برای پیشرفت اسلام. و انسان را برای اینکه بار امانت را بر دوش کشد آفرید.» شهادت: « این وصیت من است پس از گذشت هفده سال از عمرم به یاری حق و ارشادات برادر تقوایی به حزب الله پیوستم و اکنون در این مسیر از قیام تا شهادت هستم، و هیچ چیز جز شهادت آرزوی من نیست، و اکنون هیچ چیز جز شهادت نمی تواند، گلوی مرا سیراب کند. می خواهم مسیر را از لجن تا روح خدا طی کنم، و آنگاه که شهید شدم. امیدوارم که درخت اسلام با خون من و برادرانم سیراب شود، و آنگاه جوانه زده، برای ملت ثمرها دهد.» رهبانیت امت: « به گفته امام و سرورم حسین (ع) زندگی عقیده و جهاد است. پس ای برادر تو اگر عقیده داری پس در راه عقیده ات جهاد کن، پس بدانید کسی مرا مجبور نکرده که مکتب شهادت را برگزینم، فقط مسئولیت شیعه بودنم هست که بر دوشم سنگینی می کرد، و این کلام رسول خدا که می فرماید: رهبانیت امت من جهاد است. را ملاک اعمالم قرار داده ام.» خون و قیام: « من وصیت می کنم که هرگز برای من اشکی نریزید. چون راهم را آگاهانه انتخاب کرده ام. و آگاهانه مُرده ام. بدانید شهادت دو چهره دارد.«خون و پیام» یکی باید مثل حسین (ع) خون خود را بدهد. و دیگری مثل زینب (س) پیام شهید را به گوش عالمیان برساند. من اگر بتوانم به نحو اَحسن وظیفه ام را که تقدیم خونم است. انجام خواهم داد. و این وظیفه به گردن شماست، که پیام مرا برسانید. پدر و مادرم : « به مادرم بگوئید که تو در نزد زینب (س) سر بلند خواهی بود. چونکه تو هم شهید داده ای. و تو ای پدرم باید همچون کوهی استوار در برابر مصائب و سختیها بایستی، و به گفته خودت پدر و مادر حق آن را ندارند. که در سوک فرزند خویش بنشیند. زیرا خداوند به شما فرزندی داده و سپس آن را گرفته است. مادرم، پنچ هزار تومان از پول خودم. اگر شهید شدم به جبهه کمک کنید و در دارالسلام در کنار دیگر شهیدان بخاک بسپارید.» برادرم: « و تو ای برادرم، وارث اسلحه من هستی و من بعد از خودم اسلحه ام را به تو می سپارم. چون وارثی بهتر از تو ندارم، و تنها امید من تو هستی. امیدوارم که تو با صبر انقلابی ات که بی شباهت به صبر انقلابی امام امت نیست، بتوانی، پدر و مادر را به صبر دعوت کنی.» چنانکه قرآن کریم می فرماید: « إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَ تَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَوَاصَوْا بِالصَّبْر.»«مگر نه کسانی که ایمان آورده اند و اعمال صالح انجام داده‌اند، و یکدیگر را به حق سفارش کرده اند و یکدیگر را به صبر توصیه می کنند.» خواهرانم :«ولایت فقیه» « از خواهرانم می خواهم، که مطیع ولایت فقیه باشید. و مثل حضرت زینب (س) با دشواریها مقاومت کنید. و من به همه شما سفارش می کنم که همیشه پشتیبان امام امت خمینی بزرگ باشید که تنها او است که رهرو پیغمبر است. تنها اوست که در مسیر الله پیش می رود، و هر که از خط او پیروی نکند خط الله را نفی کرده است.» دوستانم: « به همه دوستانم بگوئید: که تنها آرزوی من این است، که پشت مرا خالی نگذارید، و از مرگ نترسید، که سعادت جاوید آن دنیا است. و پدر و مادر و فامیلها و رفقا، اگر خطاهایی کرده ام از شما می خواهم به بزرگی خودتان مرا ببخشید و از تمام کسانیکه من به آنها صدمه ای زده ام طلب بخشش کنید.» «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار» خداحافظ یوسف تقوایی29/9/1365 شماره پلاک G367-774 D شماره پلاک424-886-ل A

منبع : برگرفته از کتاب با ستارگان یزدل