بسم الله الرحمن الرحیم. « پدر حسین در روستای قهرود قم قلعه صیف آباد«هفت امامزاده» زندگی می کرده اند و از راه کشاورزی و چوپانی زندگی خودسان را تامین می کردند. اطلاعتی از تعداد فرزندان آنها در دست نیست ولی دست تقدیر حسین را به منطقه ما کشانده بود و در محمدآباد مرکزی شهرستان آران و بیدگل که آن روزها جزئی از شهرستان کاشان بود از خانواده محمدمیرزا همسری بنام صغرا اختیار کرد که از طایفه وکیلی ها بود آنها دو پسر داشتند بنامهای نصرالله و رضا و دو دختر بنامهای سکینه و عذرا،. نصرالله در قم با زهرا عموحسنی ازدواج می کند که برای زندگی به قم مهاجرت کردند.» « در روز پنجشنبه سال 1339مصادف با2/3/1380ه- ق در شهرستان قم فرزند پسری به دنیا آمد که بزرگان فامیل اسم او را محمدتقی گذاشتند. بعدها بچه بسختی مریض شد. بستگان منتظر مرگ او بودند. مادر شبی در خواب می بیند که سیدی بزرگوار همراه با خانمی درب منزل آنها را می زنند. سیّد، خطاب به مادر می گوید: مگر شما نذر نکردی؟. اسم این بچه را ابوالفضل بگذاری، پس چرا به نذرت عمل نکردی؟. لذا مادر اسم او را ابوالفضل می گذارد. او مدرسه ابتدایی را در دبستان خواجوی « اباذر» گذراند. بعد از آن درس را رها کرد و در یکی از شرکتهای ریسندگی قم کار می کرد. اما بعدها به کار بنایی مشغول شد. و مهارت کسب کرد. در این ایام کشور در التهاب قیام انقلاب اسلامی حضرت امام بر علیه رژیم طاغوتی پهلوی بود. نگاههای مردم کشور هم به قم بود. ابوالفضل سلیمانیان که معرف شده بود به سلیمان خاطر فعالیتهای خودش را در مسجد حاج غضنفر قم دنبال می کرد و با مردم هم صدا بود. دو ماه بعد از آمدن امام خمینی «ره» مدتی را عضو سپاه منطقه صفائیه قم شد. و در قسمت سمعی و بصیری آن فعالیت می کرد. برای گذراندن دوران سربازیش به جبهه اعزام شد. در سنگر نشسته است که از ناحیه صورت مجروع می شود و فکش می شکند. دکترها ناامید از خوب شدنش بودند. او هم نمی توانست حرف بزند. مادر متوسل به حضرت امام خمینی «ره» می شود و شفای او را می گیرد.» «ابوالفضل به حضرت بی بی زینب (س) یزدل علاقه شدید داشت. از مردم یزدل هم خیلی تعریف می کرد. به خاطر این علاقه دنبال ازدواج در یزدل بود. فامیلی داشتند در روستای یزدل به نام حسینقلی علیزاده از دختر او خواستگاری کردند. روز میلاد آقا امام زمان عج الله نیمه شعبان، تاریخ 6/3/ 1363عقد کردند. یک سال بعد از آن در یزدل جشن کوچکی گرفتند و زندگی خودشان را شروع کردند. فرزند اوّلشان ابوالقاسم در تاریخ 25/7/1364 بدنیا آمد. ابوالفضل از طریق بسیج در تاریخ 12/11/ 1365 به جبهه اعزام شد و به عنوان تیربارچی گردان امام سجاد (ع) از لشکرعلی ابن ابی طالب قم در منطقه عملیاتی کربلای پنچ، شلمچه مشغول به خدمت می شود. در روز پنجشنبه 7/12/1365مصادف با 26/6/1407ه- ق بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. پیکر مطهرش در منطقه جا ماند و مفقودالاثر شد. بعد از هشت سال در شنبه 13/12/1373 مصادف با 2/10/1415ه- ق پیکر او را تفحص کردند و به قم فرستادند و با تشییع پر شکوهی در گلزار شهدای قم مرقد مطهر علی ابن جعفر قطعه 19 ردیف 585 بخاک سپردند.»
بسم الله الرحمن الرحيم «الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ» عاشقان را سر شوریده به پيكر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است. دعا و نیایش: « به نام الله و به نام وجود دهنده هستی و به نام كسی كه انسان را از گِل آفريد و از روح خودش در ما دميد. و به نام كسی كه انسان را اشرف مخلوقات قرار داد. و انسان را آفريد تا مورد آزمايش و امتحان قرار دهد. بار خدايا من را از اين امتحان الهی خود سر بلند و موفق قرار بده.» مقدمه: « با درود به رهبر كبیر انقلاب، اين قلب طپنده ميليونها مسلمان و با سلام به شهيدان، كه با دادن جان خود راهنمای ما بودند. و ما هم ان شاالله راهنمای آيندگان باشيم. و درود و سلام به رزمندگان، اين زاهدان شب و شيران روز، كه از خانه و كاشانه خود گذشتند و به جبهه شتافتند. تا به اين دشمن بعثی كه حدود هفتاد و هفت ماه است اين كشور اسلامی ما را زير يوغ خود قرار داده اند بفهمانند كه اين كشور زير هيچ ستمی نمی رود جز زير لوای اسلام.» سفارش به خانواده: « از خداوند می خواهم كه به خانواده شهدا و پدر و مادر و برادرانم، صبر عطا بفرمايد. همسرم از تو می خواهم كه بچه هايم را خوب نگهداری كنی. مبادا به آنها دروغ بگویی كه پدرت به مسافرت رفت است. به آنها بگو كه پدرت را بعثیهای كافر به شهادت رساندند. تا هيچ وقت قلب بچه هايم از دشمن بعثی پاک نشود. همسرم اگر در اين چند سال زندگی من شما را اذيّت كردم. مرا ببخشيد. و از تو می خواهم كه اگر بچه مان پسر بود اسم خودم ابولفضل بگذاريد. و اگر دختر بود اسمش را بگذار اسماء. چون می خواهم دخترم فردای قيامت كنيز حضرت فاطمه (ع) باشد. و ديگر اينكه همسرم تربيت بچه ها بدست توست. پس از شما می خواهم كه بچه هايم را از كودكی نمازخوان و با تربيت بزرگ کنید. كه من در آخرت شاد و خرم باشم. و بعداً ابوالقاسم را بدهيد به خانواده خودم، تا هر وقت مادرم به ياد من افتاد به او نگاه كند و روحش شاد شود. و از شما می خواهم كه برايم گريه نكنيد. تا دشمن شاد نشود. استوار باشيد. و از همه می خواهم كه مرا ببخشيد و راضی باشید. در پايان با پولی كه می خواهم و طلب دارم قرض هايم را بدهيد و همسرم را راضی نگه دارید.» « در پایان یک وصیت کوچک دارم. چند ماه پیش یک چوب بست از خرج آقای اصغری خریدم به مبلغ هزار و پانصد تومان این جوب بست خانه آقای جمالی می باشد. حدود پانصد تومان پول به او داده ام مانده هزار تومان به محمد جمالی بگوید که جُوبست را بفروشد و پانصد تومان آن را بدهد، اگر نخواست هیچ اشکالی ندارد. دویست تومان به رضا میرزایی بدهید چون گُل پیش بخاری گرفته ام و پولش را نداده ام. از سید باقر طباطبایی هزار و هشتصد تومان می خواهم اگر داد هیچ اگر نه خرجم کند. دو هزار و پانصد تومان از استاد محمد جمالی می خواهم بگیرید و خرجم کنید. ماله هایم را هم بفروشید و پولش را به بچه هایم بدهید. پانصد تومان بدهید به عمه و هزار و دویست تومان بدهید به مادرم، هزار و هفتصد تومان بدهید به زن برادرم. دیگر هیچ به نظرم نمی رسد. هر کس آمد و پول خواست به او بدهید. ان شا الله لشکَر اسلام پیروز و دشمن نابود خواهد شد.» خدا نگهدار فقط امام را تنها نگذاريد والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته خدايا خدايا تا انقلاب مهدی خمينی را نگهدار ارادتمند شما سلیمانیان