بسم الله الرحمن الرحیم « در سالهایی که قحطی گریبان مردم و کشور را گرفته بود هر کس می توانست خود را به تهران و شهرهای اطرافش می رساند. تا بتواند مایحتاج خانواده اش را تامین نماید. مردم روستای یزدل هم از این امر مستثنا نبودند. مردها برای کار از روستا مهاجرت می کردند. حدود دهه 1280هجری شمسی آقای سُدیف با مصیب بطور مشارکتی در روستای یزدل به شغل آسیابانی مشغول بودند. مصیب به قصد کار به شهر ری، شاه عبدالعظیم حسنی هجرت کرد. در آنجا با دختری به نام فاطمه محمد، ازدواج می کند. و صاحب دو فرزند پسر بنام های محمد و عباس و یک دختر بنام بتول می شود. او با سلطان علی ملک، که از همشهریانش بود. در یکی از مزرعه های حسین آباد بی بی زبیده شهر ری کار می کردند. چون سفرش طولانی شد. مادر زن اولش با کاروانی که به نیابت زیارت حضرت امام رضا (ع) به مشهد می رفتند، یزدل را به قصد دیدن او ترک کرد نزدیک شهر ری بیرون از قلعۀ محل سکونتشان، او را همراه با همسرش مشغول بکار دید. مصیب از او پذیرایی مفصل کردند. وی را مدتی هم نزد خودشان نگه داشتند، بعدها با همان کاروان امام رضا (ع) او را به یزدل برگرداندند. مصیب در شهر ری فوت می کند. بچه ها در سن کودکی یتیم می شوند مادر نیز ازدواج می کند. محمد و عباس در میدان شوش تهران به شاگردی در یک مغازه نانوایی مشغول می شوند. دو برادر بعدها برای خودشان در خیابان سرپل سیمان یک مغازه نانوایی اجاره کردند و از این راه به زندگیشان سروسامان دادند.» « روزی محمد به همراه مادر و برادرش عباس به قصد ازدواج به کاشان می آیند در این سفر بنابه سفارش پدرشان به روستای یزدل سری می زنند در ایستگاه «خیابان اصلی» با فردی بنام حسن سده ای برخورد می کنند و سراغ سدیف را می گیرند. او هم قاسم خندان را به آنها معرفی می کند. محمد و عباس با خوشحالی به دیدار عمه شان می روند عمه از این دیدار مسرور می شود قاصدی می فرستد دنبال سلطانعلی ملک، چون او محمد و عباس بچه های مصیب را می شناخت آنها را تائید می کند. این دید و بازدیدها بالاخره زمینه ازدوج عباس را با گیلان خندان فراهم می کند. حاصل این ازدواج 2 فرزند پسر بنام علی و مهدی و چهار فرزند دختر می شوند.» « دومین فرزند آنها مهدی در روز جمعه تاریخ 11/2/1343 مصادف با 18/12/1383 ه- ق ماه ذی الججه عید سعید غدیر خم در شهر ری بدنیا آمد. دوره ابتدایی و راهنمایی را در محله چشمۀ علی گذراند مهدی اوقات فراغتش را به پدر و عمویش در مغازه نانوایی کمک می کرد. او یکی از فعالان مسجد قائمیه و عضو انجمن اسلامی در دوران شکوفایی انقلاب اسلامی بود. بعد از پیروزی انقلاب عضو پایگاه بسیج مسجد امام سجاد (ع) شد. در زمان جنگ به پدر و مادر می گفت: اگر می خواهید. امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) روز قیامت از شما راضی باشند برگه اعزام مرا امضاء کنید. اما والدین راضی نمی شدند مهدی به جبهه برود. در ایام عید سال1361 پدر همراه با خانواده برای دیدار به یزدل آمده بودند. مهدی سر صحبت را در مورد جبهه با والدینش باز می کند. تا رضایت آنها را بگیرد.» « مهدی در تاریخ 3/1/1361 از طریق بسیج سپاه پاسداران به تیپ المهدی اهواز اعزام شد. و در عملیات بیت المقدس شرکت کرد. در حین عملیات بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر در حالی که سر و کلاه بهم دوخته شده بود. در روز جمعه تاریخ 10/2/1361 مصادف با 6/7/1402 ماه رجب، در منطقه رقابیه به شهادت رسید. کل اعزام او چهل روز بیشتر طول نکشید. زمانی که در نانوایی کار می کرد. شن داغی داخل پیراهنش افتاد بود. اثر آن روی بدنش مانده بود. جای سوختگی بر روی بدنش، هنگام شهادت نشانه ای برای مادر شد تا از این راه او را بشناسد. پیگر پاک شهید را در تاریخ 13/2/1361 در شهر ری تشییع کردند و در قطعه 26 ردیف 24 بهشت زهرا بخاک سپردند.»
آن دلی که با خدا می ماند، نور ایمان زود در او می تابد. شما بدانید که ما را در این راه شکی نیست؛ چه بر دشمنان غلبه کنیم و چه به صورت ظاهر بر ما غلبه کنند باز ما پیروزیم. خواهران و برادر عزیزم! به پدر و مادر احترام بگذارید و حرف آنان را خوب گوش کنید. مادر و خواهرانم! زینب وار بر مصایب و سختی ها صبر کنید که خدا با صابران است. از همه می خواهم که راه امام حسین(ع) را ادامه دهید و مانند حضرت زبنب(س) و امام حسین(ع) زندگی کنید. به فقرا و نیازمندان توجه کرده و به انان کمک نمایید. احکام خدا واسلام را بیاموزید و به ان عمل کنید.