بسم الله الرحمن الرحیم پدرشهید: « قاسم درویش سه برادر بودند بنامهای رضا، سیف الله و حاج اسماعیل و یک خواهر داشتند به نام طوبا، آنها برای کار و زندگی از پشت مشهد کاشان به روستای یزدل آمده بودند. رضا از سربازان سردار کاشی بود که در کاشان برای خودش برو بیایی داشته است. به او رضاخان هم می گفتند. او صاحب پسری بود که در تهران فوت کرده است. اما نوه هایش در خارج از کشور زندگی می کنند. سیف الله دو فرزند پسر داشت که هم اکنون در تهران زندگی می کنند. برادر دیگرشان عید قربان بدنیا آمد. بهمین خاطر او را حاجی اسماعیل صدا می زدند. او در یزدل با زنی معرف به خانم سکینه ازدواج می کند و در سال 1323 با بیماری تب راجع از دنیا می رود. طوبی هم در تهران دارفانی را ودا کرده است. قاسم درویش در یزدل کارگر ارباب حسینعلیِ، حاج ابراهیم بوده است. چون ارباب دو کارگر به نام قاسم داشته است، هر کدام را با یک پستوند صدا می زده است. او به قاسم درویش معروف بوده است. او بعدها به شغل دشت بانی در دشتهای درم، فیض آباد و دشت یزدل مشغول شده است. وقتی چشمه ها و قناتها خشکیدند قاسم به کارگری روی آورده است. قاسم داری سه فرزند پسر به نامهای حسن، حسین و میرزآقا و دخترهایی، به نامهای ملک خانم و خانم بوده است. قاسم مدتی را همراه با برادرش رضاخان برای تامین معاش در تهران خیابان پاستور مغازه دار بوده اند. چون رضا شاه پهلوی با سردار کاشی در جنگ بوده است و رضاخان رزاق هم سرباز او بود. به برادرش قاسم می گوید که فامیلی خودشان را تغییر دهند تا در کشور به مشکل بر نخورند. آنها فامیلی آقامهدی را برای خود انتخاب می کنند. میرزآقا رزاقی «آقامهدی» قاری معروف قرآن و از معتمدین روستا بودند. به همین دلیل در اوایل انقلاب یک دوره از طرف مردم به عنوان عضو شورای اسلامی انتخاب شده است.» خاطره اول مادرشهید: من گیلان حیدریان فرزند عباس 73سال دارم. مادرم نصرت فاضل و از خانواده روحانی و اهل کاشان بوده است جنازه او را به سفارش خودش در کربلا به خاک سپرده اند. پدر و مادرم خیلی زود به ما نماز خواندن را یاد دادند. پدرم عباس حیدریان کدخدای یزدل و از معتمدین اینجا بوده است پدر و مادر خیلی خوش اخلاق بوده اند ما سه خواهر و یک برادر هستیم . پدرم از زن اولش دو پسر و از زن سومش چهار پسر دارد رابطه ما با همه برادرانم خیلی خوب بوده است آنها بین ما فرقی نمی گذاشتند پدرم جز مقداری کمی کشاورزی چیز دیگری نداشت ما اول منزل حاج حیدر حیدریان بعد از آن منزل نعمت الله شعبانی و بعد خانه مدرسه نزدیک مسجد امام زمان (ع) زندگی می کردیم در سن شش سالگی یتیم شدم ما زمان بچگی خیلی قالی بافتیم. پدرم از زن اول دو پسر و از زن دوم که مادر ما باشد سه دختر داشت. خواهر و برادرانم، آقایان علی، محمد، فرهنگ، گیلان، منیره، جلال، ماشاالله، احمد، محمود، قاسم. هستند. من درس هم نخوادنم. نماز و روزه را از هشت سالگی شروع کردیم. در سن سیزد سالگی ازدواج کردم ، حاجی ده سال از من بزرگتر بود او هم یتیم بود و مادرش فوت کرده بود و با زن پدرش زندگی می کرد. بابایش برای خواستگاری آمد یک انگشتر هم برای من آورد مهریه ما هم یک اطاق بود با زیره اش «زیر زمین» او اول خشت می زد قالی بافی هم می کردیم. قرآن را پیش حاج قدرت الله تقوایی فرا گرفته بود ما هشت اولاد داشتیم پنچ پسر و سه دختر، محمد بچه چهارم ما بود سیدی داشتیم بنام آقا شهاب اذان و اقامه را شب زیارتی مشهد اردهال در گوش او خواند آنقدر زیبا بود که رو به ما کرد و گفت بچه از شما نیست. محمد خیلی درس نخواند اول در شرکت ناتل کار می کرد با حقوق اولش یک تیکه فرش خرید که الان در آشپزخانه ما شید است (پهن) او در سن ده سالگی شروع کرد به نماز خواندن و روزه گرفتن پدرش برای اینکه او را تشویق کند یک بره برایش گرفت. پدرش با رفتن او به جبهه مخالف بود به محمد می گفت شما قد بلندی دارید در بین بقیه مشخص خواهی بود بهمین خاطر من می ترسم شما را جلو بیاندازند او در جواب گفت اگر نامه من را امضاء نکنی شکایت شما را پیش حضرت رسول خواهم کرد بعد از رفتن او پدرش فوری تعدادی رشته آشی خرید و گفت برایش بپز و خیرات کن. دو بار دیگران خواب محمد دیدند یکی مادر شهید عباس شوقی می گفت که دیدم عباس را وارد منزل شما شد و یک خربزه برداشت و به آسمان پرید. دومین: خواب را خود محمد دیده بود در آخرین مرخصی که آمده بود یزدل برای استراحت می رفت پشت بام. می گفت چند شب است خواب می بینم شهید مرتضی چوپانی را که از روی سینه من به آسمانها می رود. سوم: بعد از شهادت محمد خیلی نگران مخارج کفن دفن او بودم، آخر دست ما خالی بود، در خواب دیدم پدرش برایم یک انگشتر با نگین سبز برایم آورد خاطرم جمع شد که مخارج شهادتش تامین می شود. چهارم: خودم مریض بودم خواب دیدم رفته ام امام رضا آقای خامنه ای رو مقبره امام رضا نشسته بود یکی به من گفت که منتظر شماست بعد پرسید دفتر هم دارید گفتم دفتر حالا از کجا بیاورم، خودش دفتری آورد و آقا برایم نسخه نوشت. اگر زمانی آقای خامنه ای بیاید منزل ما من جانم را فدایش می کنم. تاریخ مصاحبه 20/1/1396 ساعت 11 منزل شهید محمد اقا مهدی کوچه شهید ماشاالله رعیت . تولد محمد: « در روز پنجشنبه مرداد تابستان سال1343مصادف با 13/3/1384ه- ق در روستای یزدل و در جوار مسجد حضرت امام زمان (عج) جنب مدرسه قطب راوندی از پدری و مادری مومن فرزندی به دنیا آمد که اسم او را محمد گذاشتند. او دومین فرزند خانواده و اولین فرزند پسر آنها بود. محمد در کودکی بارها از پشت بام خانه سقوط می کند. ولی بعد از یک دوره بیماری حالش بهتر شده و زنده مانده است. او دوران دبستان را در مدرسه قطب راوندی یزدل سپری کرد ولی بدلیل بیماری پدرش و مشکلات مادی خانواده تنها تا پایان دوره ابتدایی تحصیل کرده است. سپس مشغول به کار در شرکت ناتل شد.1 چون بیماری پدرش شدت یافت بجای او به عنوان موتورچی چاه دایی حق برای کشاورزان کار می کرد. محمد فردی ساده و بی آلایش بود. و از همان کودکی به فرائض دینی خود مقید بود. محمد فردی شجاع، نترس و بی باک، و یاور خانوادهای ضعیف و بی بضاعت و افراد سالخورده و نیازمند بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی از طرف جهاد سازندگی در روستا دو واحد حمام عمومی در حال ساخت داشتند. محمد هم یکی از افرادی بود که در ساختن آن کمک می کرد. او معتقد بود که اگر کسی برای خداوند کار کند اجر و پاداش آن بی نهایت خواهد بود. وقتی ارتش بعثی عراق به ایران حمله کرد. محمد نیز برای حفظ و حراست از نظام جمهوری اسلامی از تاریخ 19/9/1361 تا 30/10/1361 یک دوره آموزش نظامی را در پادگان الغدیر اصفهان گذراند. و در تاریخ 15/11/1361 به پادگان توحید سنندج واقع در اول جاده مریوان اعزام شد. آنها را با بیست و پنچ نفر از بسیجیان به روستایی بنام حلوان اعزام کردند. پنج ساعت با ماشین طول می کشید تا به آنجا برسند. آنها در پایگاهی بنام تولیِور توقف کردند. صبح نیروها را در حالی که یک پیش مرگ کُرد آنها را همراهی می کرد. با هفت ساعت پیاده روی به روستای هشمیت رساندند. پایگاهی در بلندترین نقطه روستا برایشان در نظر گرفته بودند. وظیفه آنها حفاظت از روستای هشمیت بود. نگهبانان در آن پایگاه دو نفره و پشت به پشت شیفت می دادند. تا مورد حمله غافلگیرانه منافقین کومله و دمکرات کردستان قرار نگیرند. این ماموریت تا تاریخ 15/4/1362 به مدت شش ماه طول کشید. بعد از آن نیز آماده خدمت مقدس سربازی شد. در همین ایام پدر بزرگوارشان در جمعه تاریخ 6/3/1362 مصادف با 14/8/1403ه- ق نیمه شعبان بر اثر تُومور مغزی «سرطان» دارفانی را وداع کرد. او با اینکه پدرش را از دست داده بود و خانواده نیاز به حضورش داشت. برای گذراندن دوره آموزش سربازی در تاریخ 20/6 /1362 اعزام شد. دوره آموزش خود را در پادگان بدر تیپ 84 لشکر خرم آباد به مدت سه ماه گذراند. بعد از آن به منطقه ایلام، شهر صالح آباد غرب، گردان 182، گروهان یکم، دسته دوم، تپه های کله قندی اعزام و مشغول به خدمت سربازی شد. او در هنگام خدمت خود در حمله هوایی دشمن موفق شد. یک فروند هلیکوپترعراقی را هدف قرار دهد. به دلیل همین رشادت او با اینکه هفت روز بیشتر از رفتنش به منطقه نمی گذشت به او مرخصی تشویقی دادند. آمدن محمد به مرخصی زود هنگام سبب تعجب بستگان شد. وقتی از او در این باره سوال کردند. با اینکه راضی به افشای موضوع نبود. مجبور شد مطلب را بیان کند. در این اوآخر خیلی متحول شده بود. در آخرین دیدارش از خانواده به مادر گفت: سه شب متوالی خواب شهید مرتضی چوپانی را دیده ام، که کبوتری از روی سینه اش پرواز می کند. پس من در همین ایام شهید خواهم شد. و شعار این گل پرپر ز کجا آمده، از سفر کربلا آمده، را برای شما خواهند خواند. او بعد از دیدار با خانواده و اقوام و وصیت های شفاهی به خواهران و برادران خود، به دایی اش گفته بود: من زندگی این دنیا را با زندگانی جاودانه و همیشگی معامله خواهم کرد و شما هم بدانید تنها راه پیروزی در جبهه ها اطاعت از امام و پیروی از فرمایشات ایشان است. سپس به منطقه خدمت خود بازگشت و در روز یکشنبه تاریخ 14/5/1363 مصادف با 8/11/1404ه- ق بر اثر اصابت ترکش به قلب و گردن و کتف ندای حق را لبیک گفته و شربت شهادت را نوشید.
من بعداز سربازی در جبهه خواهم ماند و جبهه را دوست دارم. فرهنگ جبهه، انسان را می سازد. دفاع از اسلام، ایران و اطاعت از دستورات امام را واجب می دانم و باید از ولایت فقیه و نایب امام زمان(عج) پیروی نمود. خانوادة شهدا را فراموش نکنید و با رفتار خویش خون شهدا را پایمال نکنید. به نماز و روزه اهمیت بدهید و خواندن قرآن و مفاتیح را فراموش نکنید. نماز را اول وقت و به جماعت بخوانید.