بسم الله الرحمن الرحیم . « حوالی مسجد امام حسین (ع) خانه بزرگی وجود داشت معرف به منزل دادایی ها، همه بچه های آقامحمد دادا«آقابزرگ» با هم در این منزل زندگی می کردند. آقا بزرگ از طایفه دهقانیها دختری گرفته بود بنام خاور، که داری پنج فرزند پسر و یک دختر شدند1. خانوادۀ مهدی دادایی هم در این مجموعه اتاقی داشتند و در کنار برادرانش با هم زندگی می کردند.» « روزهای عید سال 1345 خداوند نوزاد پسر تپل و سفید و قشنگی به آنها داد، اسم او را حسن گذاشتند. حسن یک ساله بود که پدر منزل کوچکی در محلۀ فیض آباد ساخت و به آنجا منتقل شدند. دو سال سن داشت که مقداری نفت را بجای آب نوشید. بچه را نزد دکتر غزنوی می برند او برایش ماست تجویز می کند. پدر در کاشان مقداری ماست برایش تهیه می کند. ولی حال بچه بدتر می شود. بجز معده، سینه اش هم زخم و تنگی نفس«آسم» می گیرد. چون بیماری طولانی می شود ماهی دو بار تشنُج می کند. پدر بزرگش در مزرعه شرف آباد کار می کرده است. گاهی برای بازدید به یزدل می آمد. وقتی حال بچه را اینگونه می بیند، به پسرش مهدی می گوید. شما چون اسم فرزند بزرگتر را حسین گذاشته اید و بعداً حسن برداشته اید این بچه گرفتار شده است. پس او را ذبیح الله صدا بزنید.«البته این اعتقاد قدیمی ها خصوصاً آقا بزرگ بوده است» روزی یکی از همشهریان2 برای بازدید از دارقالی به منزلشان می آید وقتی حال بچه را اینگونه می بیند به حاج مهدی می گوید: من قصد دارم برای معاینه نزد دکتری بنام هدایتی به تهران بروم. اگر تمایل دارید، شما هم با من بیائید. دکتر تهران بعد از معاینه علت بیماری را همان ماست ترش اعلام می کند. سپس برایش داور تجویز کرده بچه کم کم درمان می شود.» « ذبیح الله دوران ابتدایی را در مدرسه قطب راوندی یزدل گذراند و در مدرسه لاجوردی «شهید رحمت الله روحانی» برای راهنمایی ثبت نام کرد. مدرسه راهنمایی او با شروع انقلاب اسلامی ایران مصادف شد. ذبیح الله همراه با مردم در راهپیمایی شرکت فعال داشت.» «یکی از بازیکنان خوب تیم فوتبال نوجوانان یزدل بود. روزی در زمین بازی از ناحیه دست ضرب خورد که همین مسئله به شکستن دست او منجر شد. او را پیش شکسته بند سنتی روستا بردند.3 چون حالش وخیم و دردش شدید بوده پدرش از مداوای او منصرف شد. پدر چون از نظر مالی در مضیقه بود و از طرفی وسیله ای برای انتقال سریع او به درمانگاه کاشان وجود نداشت. شکسته بند دیگری برایش آوردند.4 مادر و خواهران ذبیح الله از منزل خارج کردند تا فریادهایش را نشنوند. شکسته بند دست او را جا انداخت و بست.» « بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در انجمن اسلامی و کتابخانه مسجد امام حسین (ع) فعالیت داشت. با افتتاح پایگاه شهید قاضی طباطبایی «شهیدعلی روحانی» به طور فعال در بسیج عضو شد. مانند دیگر دوستانش با دست بردن در شناسنامه، یک دوره آموزش نظامی 45 روزه را از 19/1/1361 تا 31/2/ 1361 در پادگان الغدیر اصفهان گذراند. و بعد از یک مرخصی 15 روزه به کردستان اعزام شد. این ماموریت او شش ماه طول کشید. روزی به دوست خود شهید حسینعلی زیارتی گفته بود. در شهرستان کاری برای خود مهیا خواهم کرد. که آیندگان نگویند، جبهه رفتن اینها به دلیل بیکاری شان بوده است. دومین ماموریتش را از تاریخ 2/6/1362 تا 30/8/1362 و سومین اعزام او در تاریخ 21/ 9/1363 به لشگر 8 نجف بود. او در این ماموریتها به دلیل انفجار گلوله از ناحیه پا و گوش آسیب دید و برای مداوا در تاریخ 21/1/1364 مرخصی گرفت و مدتی را برای درمان در بیمارستان قم و منزل سپری کرد. در این سال پدر و مادرش برای زیارت خانه خدا به حج رفته بودند برای هر یک از اعضای خانواده به رسم زیارت سوغاتی آورده بودند. مادر برای ذبیح الله یک ساعت مچی زنانه آورده بود تا بلکه او را به زندگی پایبند کند تا کمتر به فکر جبهه رفتن باشد او دور از چشم مادر، ساعت را به یکی از خواهرانش می دهد. و می گوید: من ازدواج نخواهم کرد ولی شما این ساعت را برای دختران خود نگه دارید. در سال 1365 بیست و پنج نفر از بچه های یزدل با مدیریت شهیدعلی روحانی به جبهه اعزام شدند. یکی از آنها ذبیح الله بود. این ماموریت او از تاریخ 19/1/1365 تا 31/3/1365 طول کشید. در این اعزام فرمانده پایگاه بسیج، علی روحانی به شهادت رسید. از ویژگیهای بارز ذبیح الله این بود، که دیگر به دنیا دل بسته نبود. همیشه برای شرکت در نماز جماعت با سرعت به طرف مسجد می رفت و کمتر در معابر و کوچه ها می ایستاد. خود را برای دیدار معشوق آماده می کرده بود. دوری دوستان شهیدش برایش آسان نبود این مطلب را گاهی برای بستگان نزدیک یا رفقا بازگو کرده بود. روزی بعد از نماز مغرب و عشاء به منزل عباس فکاری می روند. عباس اصرار می کند که ذبیح الله مطلبی را به مادرش بگوید اما او امتناع می کند. مادر عباس که متوجه موضوع شده است. به ذبیح الله می گوید، بچه بگو.! اگر زن می خواهید بگوئید. او در جواب می گوید: من اگر مطلبی را بگویم شما ناراحت نمی شوی؟. مادر عباس می گوید نه، چرا ناراحت شوم، ذبیح الله که منتظر این جواب بوده است. پاسخ می دهد هر دوی ما شهید خواهیم شد. آن هم از نوع مفقودالاثری آن.» « در تاریخ 6/2/1366 تا 13/7/1366 به لشکر 8 نجف اعزام شد. همانطور که به شهید حسینعلی زیارتی گفته بود برای جلوگیری از سوء برداشت آیندگان در باره هدف خود در تاریخ 5/8/1366 در شرکت ریسندگی و بافندگی کاشان مشغول بکار می شود و تا زمان شهادتش کارگر این شرکت بود. در روستا نیز به عنوان فرمانده یکی از گروههای پایگاه مقاومت بسیج یزدل فعالیت می کرد.» « فرمانده وقت پایگاه بسیج یزدل مرحوم علی میرزایی برای هماهنگی فرماندهان گروهای پایگاه، جلسه ای در تاریخ 12/1/67 در منزلش برگذار می کند در پایان حضار صورت جلسه را امضاء می کنند. ذبیح الله در زیر امضای خودش نوشته بود آخرین امضاء.» « در تاریخ 22/1/1367 یک گروه سیزده نفری دیگری از یزدل به جبهه ها اعزام می شدند. ذبیح الله هم با آنها همراه بود. یکی از خواهرانش همیشه برای بدرقه برادران خود به کاشان می آمد. اما او این دفعه اجازه نمی دهد کسی برای بدرقه اش بیاید. در تاریخ 24/1/1367عراق پاتک خودش را برای باز پس گرفتن فاو آغاز کرده بود. یکی از گردانهای فعال در آنجا گردان علی ابن ابی طالب از لشگر 8 نجف بود که ذبیح الله فرمانده یکی از دسته های این گردان را به عهده داشت. در این پاتک، نیروهای ایرانی بدلیل آتش سنگین و حضور منافقان در این عملیات و کمک مستقیم آمریکا از خلیج فارس به عراق، مجبور شدند از منطقه عقب نشینی کنند. ذبیح الله که مرحوم نوروز احمدیان معاون دسته اش بود با بچه های خودشان از سمت چپ خاکریز برای شکستن حلقه محاصره وارد عمل می شوند. او در روز شنبه تاریخ 27/1/ 1367 مصادف با 28/8/1408 ه- ق ماه شعبان هدف مستقیم تک تیراندازان عراقی قرار می گیرد. تیر به صورتش اصابت می کند و او را به شهادت می رساند. پیکر مطهر شهید در منطقه جاماند و مفقوداثر شد. تاکنون که این مطلب نوشته می شود از جنازه او اثری نیست. اما شکل قبری در گلزار شهدا برایش ساخته اند.»
بسم الله الرحمن الرحیم « خدايا: زبانم حمد و ثنای تو را ياد نمی کرده که حالا در صدد آن برآيم. ريا کاری و دو رويی و غيبت های پی در پی من، باعث زيادی گناهانم گرديده است. من حس می کنم موجودی کُم گشته و خطرناک در اين قفس دنيا در زنجيرم. راه فرار و گريزی را ندارم، بنده ذليل بودم و هستم، در بين دوستانم. دوستان خوبی که دل از اين دنيا يکباره کندند و همه چيز را فراموش کردند، به جز تو، آنان پاک شدند و مسافت زمين تا آسمان را در يک آن واحد پيمودند. چشمان کوچک شان در هنگام دعا چنان بر افق تاريک آسمان دوخته می شد، که گويی تو را در آسمان يافته اند. و چه شيرين با تو درد دل می کردند. راستی چه شد که اين گونه شدند. چه کار کردند، که اين قدر زود عاشقت گرديده اند. و عاقبت هم به سوی تو چنان مشتاقانه پرواز کردند. که همه را به حيرت وا داشته اند.» « خدايا: ببين چه آرزوهای دور و درازی را در سرم می پرورانم. آرزوهای جهان مادی مرا به سرازيری سقوطم کشانيده، عشق به اين دنيا و جاه و جلالش و از طرفی هوا و هوس شيطانی من، فطرت دنيوی مرا مورد آزار و شکنجه قرار داده است. و مرا در اقيانوس شهوات فرو برده است. از تو می خواهم مرا از اين زنجيرهای محکم دنيوی نجاتم دهی، و ما را همچون شهدا و عاقبت مان را همانند عاقبت آنان قرار دهی.» حرکت ابراهیمی: «مردم همه می دانند. که هنوز پدران و مادران هيچ يادشان نرفته است. مسلخ هايی را که پيش پايمان کنده بودند. همه را به نام تمدن و آزادی به شيوۀ غرب زده ها تربيت می کردند. و از معرفت و محبت به همديگر بيگانه می ساختند. هر چه که دلشان می خواست ما را به آن پيوند می دادند. و در اصل ما را به امپرياليزم جهان اتصال زده بودند. شرف و استقلال ما را به دار کشيده بودند. و در گلوهايمان خفه کرده بودند. اينها گوشه کوچکی از سرنوشت ما بوده است. ولی پاکترين فرد روی زمين به يک حرکت ابراهيمی دست زد. و ابراهيم گونه تبر را برداشت. و بت بزرگ را نشانه رفت و بعد از 2535 سال شکنجه و کشتار و جنايات و دزدی، شاهان گذشته، از اين کشور برای اولين بار، اين ملت را با مزه شيرين آزادی آشنا ساخت. پس هوشيار باشيد. هنوز بت هايی در اين جهان پهناور وجود دارند، که فقط انقلاب ما زمينه سازی برای سرنگونی آنان می باشد. که حتی خودشان نيز اعتراف می کنند.» تجملات و یا جهاد دراه خدا: « حرم امامان عزيز ما در چنگ رژيم های ارتجاعی عرب منطقه قرار دارند. کعبه و مدينه و بقيع در چنگ شيخ نشين های عرب، مثل کوه مقاومت می کند. قدس اولين قبله گاه مسلمين در چنگ يهوديان اسرائيلی با همکاری آمريکا و انگليس در محاصره است. همه جهان خواران شرق و غرب در قلب جايگاه های مذهبی ما مثل خفاش های کور خيمه زده اند. و هر جا که دلشان بخواهد انتخاب کرده و آن را به غارت و مالش را به يغما می برند. حال خودتان قضاوت کنید. آيا در اين برهۀ از زمان جای نشستن است و آيا بايد به فکر تجملات زندگی خويش باشيم.» هل من ناصرا ینصرنی : « هر کس به بهانه های مختلف، برای اين انقلاب و اسلام، هر کاری که می خواهد انجام می دهد، آیا فقط با نماز و دعا و تسبیح به دست گرفتن می شود، از جنگ کناره گيری کرد. هر کس کارش برای خودش باشد؟ مگر حسين (ع) بخاطر چه کشته شد. مسلمانان جهان بيش از هزار و سيصد سال است برای شهيد کربلا گريه می کنند. ولی دليل گريه را هنوز متوجه نشده اند. و به جمله خود امام حسين (ع) توجه نمی کنند که فرمودند: هر کس آماده است در راه ما تا سر حد مرگ مبارزه کند. با ما حرکت کند. در حال حاضر حرم غبار گرفته اش را غارت کرده اند. و در اشغال اين خون آشام «صدام» قرار دارد. همه اينها را مردم خوب می دانند. آیا اين مرام مسلمانی است.؟ تا کفر مانع از تبليغ اسلام در روی کره زمين باشد، باید با او جنگيد. چه کسی قبول می کند آینها را؟. حتی اين قضيه با ظهور امام زمان (عج) رخ خواهد داد.» صراط : « برادران کارهای اين دنيا زياد است. جبهه را از تابستان به زمستان و بالعکس نياندازيد. حتی اگر موفق به رفتن آن هم نشويد، بدانيد اين رفتن های که ما به جبهه، يکبار هم در آن برگشتی نخواهد بود. چون می دانيم شهدا منتظر و ما دل تنگ آنهائیم. دير يا زود همه شماها هم از اين جهان هستی دور خواهيد شد. شما را بر بستری خواهند سپرد، که حتی رخنه های آن را می پوشانند «قبر» و در آن جا، خود شما هستید و خدای شما، عزيزانم فکر و چاره ای بکنيد تا بتوانيد از صراط به راحتی بگذريد. از گرفتاری های پشت پرده قيامت غافل نباشيد. اين جهان پهناور و زمين و آسمانش با همه اين عظمتش به درد ماها نمی خورد. و به جز قفسی برای آدم های مؤمن و پاک نمی تواند، چيز ديگری باشد. خوب، بدانيد زن و فرزند بهانه است، مال و مقام و حقوق توجیه است، دنيا کثيف است. چنان چه زيبايیش زشت و شيرينی اش، تلخ است. ای انسان های پاک دنيای خويش را با دادن جان در راه معبود تعویض کنید اگر بخواهيد بهشت را، باید دل بکنيد از اين دنيا، از زن و فرزند همان طوری، که دست کشيدن دوستان شهيدمان، و خوب بدانيد ما راهی را که انتخاب کرده ايم. تا آخرش خواهيم پيمود. و هيچ چيز اين دنيا نخواهد توانست مانع از اين راه و شهادت آن گردد. به جز اگر خدا نخواهد که ما جز شهیدان باشيم.» غافل نباشید: « عزيزان از موج های بی کران محبت، که در درون يکايک شما نهفته است غافل نباشيد. برای يک چيز خدادادی جنجال به پا نکنيد. کينه ها را از دل بيرون کنيد. به هم محبت بورزيد. آرزوهای پوچ و حيوانی را از خود دور سازيد. غيبت نکنيد. تهمت نزنيد، حسادت به يکديگر نورزيد، دروغ نگوئيد، گران فروشی نکنيد، از پيش آمدهای گذشته از يکديگر عذر خواهی کنيد. و از آن بگذريد، قران بخوانيد. نهج البلاغه را مطالعه کنید. من مطالعه مجلات جديد را توصيه می نمايم.» حجاب: « برادران و خواهران را توصيه می کنم. که نا آگاهانه کار نکنید. هر روز با مدلی مخصوص در کوچه و خيابان قدم نزنند. جوانی را صرف جوان بودن نکنید و خواهران را سفارش به حجاب، حجاب را کامل تر از اين حفظ نمايند. و به صورت خاصی هم به گلزار نيايند. که ما رضايت به آن نخواهيم داد. و در آخر اينکه به خدا، اگر يک لحظه در جهت غير خدا حرکت کنيد. فردا شديداً مؤاخذه می شويد. وای به حالتان اگر تخطی نمائيد. از راه خون دادگان، بهترين بندگان مقرب و پاک خدا.» شهادت : « خدايا در اين عمری که به من دادی، خطاها مرتکب شده ام. خود نيز اعتراف می کنم. به کارهای زشت و ناپسندم اما خود می دانی مدت ها است که در جبهه به دنبال شهادت می گردم تو هنوز مؤفقم نکرده ای، حال از تو می خواهم هر چه زودتر جسم و خونم مرا به يکديگر آغشته کنی، که به خودت قسم آماده هستم.» پدر ومادر: « ولی شما پدر و مادر گرامی کوچک تر از آنم که بخواهم برای شما مطلبی بيان کنم. ولی به عنوان آخرين وصايايم. اين چند جمله را عرض ادب کرده و پس از آن شما را به خدا می سپارم. نمی دانم با چه زبانی از محبت های شما و زجرُ و غصه هائی که از کوچکی تا به حال برای ما متحمل شده ايد، تشکر کنم. چه به روی کاغذ بياورم که شما خوشحال شويد. در هر صورت شماها را از اعماق قلب سياه شده از گناهان و خطاهايم دوست داشتم اما حيف که خيلی از جوانها نمی توانند اين ابراز علاقه و دوستی را برای پدر و مادر خويش در اين دنيا به نمايش بگذارند. از شما طلب حلاليت کردم. اگر در طول زندگی برايتان خوب نبودم مرا ببخشيد. مادر و پدر عزيز هرگز نتوانستم به شما بگويم. که من عشق به شهادت دارم. ولی حال در اين وصيت کوچک شما را در جريان می گذارم. من راه شهادت را از سال های پيش آغاز کرده ام. و تا برآورده شدن اين مرگ که هيچ نيکی بالاتر از آن نيست. از پای نخواهم نشست. و شما خدا را شکر کنيد. که فرزندتان به آرزوی ديرينه اش رسيده است، و از خدا بخواهيد مرا جز شهدا قرار بدهد.» خواهرانم : « و از خواهرانم می خواهم، حجاب را حفظ کرده و آن را به فرزندانتان ياد دهيد. ان شاالله از بوجود آوردن ناراحتی های گذشته برای شما، مرا بخشيده و حلالم کنيد.» برادرانم: ولایت فقیه. « برادرانم به سخنان امام گوش دهید. و پشتيبان ولايت باشید. و ادامه دهند راه شهدا باشید. خواندن نماز را مرتب سفارش می کنم بالاخص به جماعت. از شما نيز طلب حلاليت کرده و همه شما را به خدا می سپارم. و آرزوی مؤفقيت در زندگانی برای خدا را، برايتان می نمايم.» خدايا خدايا تا انقلاب مهدی خمينی را نگه دار. والسلام ذبيح الله دادائی يزدلی