بسم الله الرحمن الرحیم. « محمدغلام از طایفه حاج حبیب الله مسگر که در پشت مشهد کاشان زندگی می کردند همسر انتخاب می کند که نتیجه این ازدواج دو فرزند پسر به نام های حسینعلی و مهدی می شوند. حسینعلی با سلطان میرزایی که در یزدل قاری و حافظ قران بوده است ازدواج می کند. حاصل این ازدواج چهار فرزند پسر به نامهای عباس، محمد، علی و حسن و دو دختر به نامهای بتول و نصرت خانم می شوند. حسینعلی برای استهلال ماه، مبارک رمضان مسافت تقریبی بیست کیلومتری یزدل تا کاشان را پیاده طی می کرده است تا پیش از غروب به منزل حضرت آیت الله حبیب الله شریف کاشانی برود و خبر صحیح آن را به روستا برساند تا مردم برای شروع یا پایان ماه مبارک رمضان با خیالی راحت به اعمال خود بپردازند. همچنین برای سحرهای این ماه در کوچه های یزدل حرکت می کردند و دعای سحر و یا چاوشی می خواندند تا مردم روزه دار را بیدار نمایند. حسینعلی ضمن انجام کارهای پدر، مسئول جمع آوری نذرات مردم منطقه ما برای بارگاه حضرات سید محمد و آقاعلی عباس بادرود هم بوده است. مردم هر ساله هفته آخر مهرماه طی مراسمی به صورت کاروانی روستای یزدل را به طرف آقاعلی عباس ترک می کردند. آنها اذان صبح از یزدل حرکت می کردند تا برای صبحانه در کاروان سرای میرپنج کاشان اتراق کنند. بعد از صرف صبحانه به طرف زیارت کاغذی براه خود ادامه می دادند نماز و شام را در روستای کاغذی میهمان امازاده صالح بوده اند. روز دوم برای نماز و ناهار در روستای خالدآباد به استراحت می پرداختند تا برای اذان مغرب و عشا در بارگاه شاهزاده محمد و آقاعلی عباس باشند سپس حسینعلی نذرات مردم را تحویل خادمین حرم می داده است. احتمال اینکه پدر و حسینعلی و برادرانش را در روستا با پسوند غلام می شناخته اند مثلا می گفتند «علی غلام» همین خدمت آنها به مردم و این امامزادگان بوده است. علی شعبانی متولد سال 25/1/1316 بوده است که در مورخه 11/1/1344 با خانم راضیه کریمزاده « حرم» فرزند ابوالقاسم ازدواج می کنند.» « در آخرین روزهای فصل بهار سال 1345 شمسی در محله بالا ده در خانواده ای مذهبی از روستای یزدل نوزاد پسری متولد شد که پدر و مادر با شغل قالی بافی امرار معاش می کردند. با تولد او شور و نشاط بر این خانواده حاکم شد. بدنیا که آمد خیلی کوچک بود. طولی نکشید که با مریضی حسین این شادی به غم و اندوه مبدل شد. او چند روزی بی حرکت و بی هوش خوابیده بود. وقتی مریض شد. حتی شیر و آب هم نمی خورد. تا این که امیدمان به بهبودی او از بین رفت. بستگان همه می گفتند. او مرده است. پدر و پدر بزرگش دور از چشم ما، برایش قبری آماده کرده بود. من همچنان امیدوار بودم. او به هوش بیاید. اما اطرافیان مانع می شدند او را بغل کنم. ولی من با اصرار حسین را در آغوش گرفتم. چشم در چشم حسینم دوختم و فریاد زدم. حسینم، حسینم، زنده است. حاضران فکر می کردند. من به توهّم دچار شده ام. بنابراین می خواستند بچه را از من بگیرند و ببرند، و مقدمات دفنش را مهیا کنند. ولی من بستگان و اطرافیان را آرام کردم. تا گرمی نفس او را از نزدیک حس کنند. در آن هنگام صدای گریه ضعیفی از حسین شنیده شد. همه حاضران از اینکه حسین زنده بود خوشحال شدند. ما از آن به بعد او را حسین نجات صدا می زدیم.» « حسین دوره ابتدایی را در روستا یزدل در مدرسه قطب راوندی گذراند. آنها در سال 1355 همراه با خانواده برای ادامه زندگی و تحصیل به شهرستان کاشان رفتند. و در آنجا ساکن شدند. در همین زمان پدر خانواده یک سَهم آب چاه زهرائیه را برای تامین زندگی خریداری کرده بود. و کشاورزی می کرد. حسین ضمن ادامه تحصیل در کارهای خانه و کشاورزی به پدر و مادر کمک می کرد. در آن روزها مبارزۀ مردم با رژیم پهلوی شروع شده بود. حسین ضمن شرکت در نمازها و مراسم مسجد محله «مسجد نور» همراه با انقلابیون در فعالیت های مردمی شرکت می کرد. او بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج در تاریخ 20/11/1360 عضو فعال پایگاه بسیج شهید بهشتی کاشان مستقر در مسجد صفاری شد. با وجود سن کمش همزمان با شروع جنگ تحمیلی علیه ایران، دوره آموزش نظامی بسیج را گذراند و خود را برای حضور در میدان جهاد و جبهه آماده کرد. او برای نخستین بار از تاریخ 27/6/1361 تا 29/8/1361 به لشکر14 امام حسین (ع) اعزام شد و در عملیات محرم شرکت کرد. مرحله دوم در تاریخ 20/11/1361 به جبهه اعزام شد. و با گردان یا زهراء از لشکر امام حسین (ع) به فرماندهی شهید عزیزالله ستوده در عملیات والفجر یک که در تاریخ21/1/1362شروع شده بود حضور داشت. پیش از اینکه به خط مقدم وارد شوند. شهید حسین درودگر به او گفته بود که هر دوی ما شهید خواهیم شد ولی اول من بعداً شما، آنها در مقرشان در منطقه فکه غسل شهادت کرده بودند. حسین شب اول عملیات با اصابت ترکش به سینه مجروح می شود. محمد قطبی راوندی فرمانده یکی از گروهانهای لشکر او را کنار خاک ریز می بیند، حسین به محمد می گوید ترکش به قلب من خورده است. آقای قطبی به او می گوید: ترکش سمت راست بدن شما خورده، قلب سمت چپ بدن قرار دارد. آرام باش، خودت را کنار تپه بکش، من به بچه ها می گویم. بیایند و شما را ببرند. اما حسین همان شب در روز دوشنبه تاریخ 22/1/1362 مصادف با ماه جمادی الثانی، 27/6/1403 به شهادت می رسد. پیکر مطهرش در منطقه جا می ماند و مفقودالاثر می شود. بعد از یازده سال و نیم پیکرش مطهر او را تفحص کردند و در روز دوشنبه تاریخ 23/8/1373 پس از تشییع با شکوه در گلزار شهدای یزدل بخاک می سپارند.»
بسم الله الرحمن الرحیم « وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ »«البته می پندارید کسانی که در راه خدا کشته شده اند مرده اند، بلکه آنها زنده اند و نزد خداوند روزی می خورند.» « دل بَر کن ز دنیا ای جوان تا پُر شود قلبت، ز ایمان ای جوان» مقدمه : « به نام او که به من قدرت بیان و تفکر داد. بنام او که عشق حسین و یارانشان را در دلهایمان افکند. تا راه آنها را به پیمائیم. و از مرگ هیچ هراسی نداشته باشیم، و عاشقانه شربت شهادت را آرزو کنیم. اینک بر آن شدم، که چند کلمه ای را به عنوان وصیت بنویسم. عاجزانه از خدای متعال خواستارم، که قلم عفو بر گناهان این حقیر بکشید، و از من راضی شده باشد. و در حضور خودش مرا جای دهد. خدایا از تو تشکر می کنم. که مرا در این زمان حساس و در زمان پر برکت جمهوری اسلامی ایران قرار دادی. خدایا تو خود مرا یاری کن، تا بتوانم حقایق را آنچنان که هست برای امت شهید پرور بازگو کنم. تا دیدگان همه باز و با چشم بصیرت نگاه کنند. تا حقایق، پشت پرده نماند.» مادرم: « ولی بر حسب وظیفه چند سخنی با پدر و مادرم عزیزم. مادر چه شبهایی که به صبح رساندی. چه شبهایی بی خوابی کشیدی و روزها برای من در زحمت بودی، تا مرا بزرگ کردی و به این سن و سال رساندی. آخر می دانم هر مادری آرزویی دارد مادر شاید بگویی چه جوانی را بزرگ کردم و به این سن رساندم او هیچ قدر ندانست. مادر عزیزم اگر قدر زحمتهای تو را در خانه ندانستم. اینجا بود که قدر تو را دانستم. جبهه بهترین کلاس بود. که به من آموخت و فهمیدم. به راستی چه مادری دارم. و قدرش را ندانستم. مادر ان شاءالله که اجرتان با فاطمه زهرا (س) باشد مادرم، خدا را شاهد می گیرم شهادت در راه خدا برای ما جوانان یک زندگی جدید و تازه ای در سرزمین گلگون کفن ایران می باشد. شما نباید ناراحتی باشید. الگویتان فقط حضرت فاطمه الزهرا (س) باشد. مادر، مرا ببخش و از من راضی باش. برای من گریه نکن زیرا شهید هدفش الله است. وقتی هدف الهی است کشده شدن گریه و زاری ندارد.» پدر: « ای پدر عزیز و گرامی حرفهایم با تو بسیار است. می دانی، که زمان جنگ و جهاد است. از یک طرف اسلام مرا صدا می زند و از طرف دیگر تنها یاوری که بتواند شما را کمک کند من هستم. میدانم تنها پسر شما هستم. ولی این را بدان اگر شما در پشت جبهه در صحنه کار و تلاش به من احتیاج دارید اسلام واجب و واجبتر است. امیدوارم که از این بابت مرا ببخشید. از این که نتوانستم ادای حق کنم مرا ببخشید.» مردم یزدل : « چند کلمه با امت شهید پرور کاشان بالاخص روستای شهید پرورمان یزدل دارم، بدانید ای خواهران و برادران اندکی نمی گذرد که عمر کوتاه ما به پایان می رسد. خوشا به حا ل آنانکه راه خدا را در پیش گرفتتند، و هدفشان الهی می باشد. سعی کنید خانواده شهدا را فراموش نکنید. امام را دعا کنید. وصیتنامه شهدا را مرتب بخوانید. و به هدفشان توجه کنید. همیشه از اسلام و انقلاب دفاع کنید، تا خون شهدا پایمال نشود.» والسلام حسین شعبانی